بالجمله اگر چه اين بى بضاعت در مطاوى اين كتاب وتضاعيف اين باب اخبار وآثار و ادله موافقة با عقل و اعتبار در جواز سب و اثبات ظلم و كفر اين گروه چندان ياد كرده ام كه اگر كسى غشاوت شقاوت از قلب بر دارد، و پرده عماى جهالت از چشم زائل كند شك در مراتب مذكوره ندارد، ولى در اين مقام يكى دو حديث از طرق معتبره اهل سنت در اثبات ظلم بلكه كفر و جواز لعن مشايخ ثلثه ايراد مىكنم، آنگاه دو خبر كه دلالت بر كفر معاويه داشته باشد از طريق ايشان مىآوريم و اينك بتوفيق خداى عز اسمه مىگوئيم:
1 - مسلم در كتاب جهاد و در باب فيئ به دو طريق وبخارى در دو موضع از صحيح خود يكى در باب فرض.
خمس و ديگرى در كتاب اعتصام به كتاب و سنت از مالك بن اوس روايتى كرده اند كه متضمن آنست كه نيم وعدى به اعتقاد امير المؤمنين - سلام الله عليه - كاذب وآثم وغادر وخائن بوده اند، والفاظ اين چهار حديث متقاربند اگر چه بخارى در نقل خود تدليسى كرده و بجاى اين الفاظ (تزعمان انه كذا) گفته ولى در مقابل كه كلام عدى را نقل كرده به حكم مقابله كه گفته (والله يعلم انه صادق بار راشد تابع للحق كلام علي وعباس در حق هر دو معلوم مىشود، و ما بروايت مسلم در اين باب اكتفاء مىكنيم و عين عبارت او را كه براى استبصار كافى است نقل مىنمائيم:
قال مسلم في صحيحه - ما مثاله - حدثني عبد الله بن محمد بن اسماء الضبعى ناجويريه عن مالك عن الزهري ان مالك بن اوس حدثه قال ارسل الي عمر بن الخطاب فجئة حين تعالى النهار قال فوجدته في بيته جالسا على سرير مفضيا الى رماله متكئا على وسادة من ادم فقال لي يا مال انه قد دف اهل ابيات من قومك وقد امرت فيهم برضخ فخذه فاقسمه بينهم قال قلت لو امرت بهذا غيري