دشمن مشرك به حالش سوخت، و غلامى نصرانى داشت به نام عداس، به او گفت: انگور به چين و نزد او ببر، چون غلام طبق انگور نزد آن حضرت گذاشت، دست دراز كرد و فرمود: بسم الله.
غلام گفت: مردم اين شهر چنين كلمه اى نگويند.
فرمود: از كدام شهرى؟ و دين تو چيست؟ گفت: نصرانيم از نينوا.
فرمود: از شهر يونس بن متى.
عداس گفت: يونس را از كجا شناختى؟
فرمود: او برادر من بود، پيغمبر بود، و من هم پيغمبرم، پس عداس دست و پاى آن حضرت را بوسيد. (1) ياران آن حضرت را هم به سخترين شكنجه ها آزار مى دادند، و بعضى از آنان را در آفتاب سوزان مى افكندند و سنگ سنگين بر سينهء او مى گذاشتند و او در آن حال مى گفت: أحد أحد. (2) مادر عمار ياسر را كه پير زنى فرتوت بود شكنجه ها دادند كه از دين خدا برگردد، نپذيرفت تا او را كشتند. (3) و با اين همه آزارها كه از آن قوم ديد، از او خواستند كه نفرين كند، فرمود: " انما بعثت رحمة للعالمين " (4) و عنايتش به آن قوم در مقابل آن همه آزار اين دعا بود " بار الها قوم مرا هدايت كن كه نادانند ". (5) به جاى آن كه عذاب بخواهد، رحمت مى خواست، آن هم رحمتى كه از آن برتر تصور نمى شود كه آن نعمت هدايت است، و آنان را به عنوان " قومى " به خود اضافه داد، كه به اين اضافه و نسبت به آنها مصونيت از عذاب خدا ببخشد، و به جاى شكايت از آنان به درگاه خدا شفاعت مى كرد، و معذرت مى خواست كه آنها نمى دانند.