اين همان ايمان به خاتميت پيغمبر اسلام و ابديت شريعت آن حضرت است (ما كان محمد أبآ أحد من رجالكم و لكن رسول الله و خاتم النبيين وكان الله بكل شيئ عليما). (1) در خاتمه نظرى كوتاه به اشعه اى از آفتاب حيات آن حضرت - كه خود شاهد رسالت اوست - مى افكنيم:
در زمانى كه دعوت خود را اظهار كرد تطميع و تهديد به آخر حد خود رسيد، قريش نزد ابى طالب آمدند و گفتند: برادر زاده ء تو به خدايان ما ناسزا گفت، و جوانان ما را فاسد و جماعت ما را متفرق كرد، اگر مال مى خواهد مالى براى او جمع كنيم كه بىنيازترين مرد قريش باشد، و هر زنى را بخواهد به او تزويج مى كنيم، تا به آن جا كه وعده ء سلطنت و پادشاهى به او دادند، جواب آن حضرت اين بود: اگر خورشيد را در دست راستم و ماه را در دست چپم بگذاريد نمى خواهم. (2) چون ديدند تطميع اثر ندارد، راه تهديد وايذاء را پيش گرفتند و نمونهء آن اين است كه وقتى در مسجد الحرام به نماز مى ايستاد دو نفر از يمينش صفير و دو نفر از يسارش كف مى زدند كه نمازش را به هم بزنند، (3) و در رهگذر خاك بر سرش مى ريختند و هنگام سجود بار شكم گوسفند بر او مى انداختند. (4) پس از رحلت ابى طالب تنها از مكه راه طائف را پيش گرفت تا از بزرگان قبيلهء ثقيف براى رواج دين خدا كمك بگيرد، ولى آنها سفها و بردگان را تحريك كردند كه در پى آن حضرت راه افتاده و او را آزار دهند، آن حضرت به بوستانى پناه برد و در سايهء درخت انگورى نشست و چنان حالتش رقت بار بود، كه دل