شبها بر چهارپايى مى نشاند و در مجالس انصار مى برد و فاطمه از آنان يارى مى طلبيد و آنان مى گفتند: اى دختر رسول خدا، بيعت ما با اين مرد انجام گرفته است و اگر همسر و پسر عموى تو پيش از ابو بكر سبقت مى جست و از ما بيعت مى خواست ما از او روىگردان نبوديم، وعلى - كرم الله وجهه - مى فرمود: آيا مى بايست رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را در خانه مى نهادم و دفن نكرده بيرون مى آمدم و با مردم بر سر قدرت او نزاع مى كردم؟ و فاطمه مى گفت: ابو الحسن كارى نكرده مگر همان را كه شايسته او بوده است و امت هم كارى كردند كه خداوند حسابگر و باز خواست كننده آنهاست. (1) 11 - و نيز پس از ذكر بيعت نكردن على عليه السلام گويد: پس دومى نزد اولى آمده، گفت: آيا اين مرد را كه از بيعت با تو سرباز زده به بيعت وا نمى دارى؟ وى به غلام خود قنفذ گفت: برو على را نزد من فراخوان. وى نزد على رفت، على به او فرمود: كارت چيست؟ گفت: خليفه رسول خدا تو را فرا مى خواند. على فرمود:
چه زود بر رسول خدا دروغ بستيد! قنفذ بازگشت و پيام را رساند. وى مدتى گريست، اما دومى بار دوم گفت: به اين مردى كه از بيعت با تو سر باز زده مهلت نده و او را به بيعت وادار. اولى به قنفذ گفت: نزد او بازگرد و بگو: خليفه رسول خدا تو را براى بيعت فرا مى خواند.
قنفذ بازگشت و مأموريت خود را اجرا كرد، على عليه السلام فرياد زد: سبحان الله! او مدعى مقامى شده كه حق او نيست. قنفذ بازگشت و پيام را رساند. باز اولى مدتى گريست، سپس دومى برخاست و به همراه گروهى به در خانه فاطمه رفتند، در زدند، چون فاطمه صداى آنان را شنيد با صداى بلند گفت: اى پدر، اى رسول خدا، ما چه رنجها كه پس از تو از دومى و اولى ديديم!