(او هم سوگند حق بود و جز حق چيزى نمى جست و از همين رو قرين حق و ايمان بود).
معاويه گفت: او كيست؟ گفت: على بن ابى طالب. معاويه گفت: مگر او با تو چه كرده كه نزد تو اين مقام يافته است؟ گفت: نزد او رفتم تا از مردى كه براى جمع آورى زكات ما فرستاده بود شكايت برم زيرا ميان من و آن مرد گفتگوى مختصرى رخ داده بود. هنگامى رسيدم كه آن حضرت براى نماز برخاسته بود، تا چشمش به من افتاد از نماز رو گرداند و رو به من كرد و با مهر و عاطفه فرمود: آيا حاجتى دارى؟ داستان را گفتم. آن حضرت گريست، سپس گفت: (خداوندا، تو بر من و آنان شاهدى كه من آنان را به ستم به خلق و ترك حق تو فرمان نداده ام).
آن گاه قطعه چيزى مانند چرم غلاف شمشير از جيب بيرون آورد و روى آن نوشت: (به نام خداوند بخشنده مهربان، همانا شما را دليلى روشن از سوى پروردگارتان آمد، پس پيمانه و ترازو را عادلانه دهيد و از كالاهاى مردم نكاهيد و در زمين به تبهكارى نپوييد، باقى مانده خدا براى شما بهتر است اگر مؤمن باشيد و من نگاهبان شما نيستم. (1) چون نامه مرا خواندى مسئوليتى را كه از سوى ما دارى حفظ كن تا كسى بيايد و آن را تحويل بگيرد - والسلام).
اى اميرمؤمنان، او را به همين راحتى عزل كرد و حتى آن نامه را مهر و موم نكرد.
معاويه گفت: نوشته اى به او دهيد كه با عدل و انصاف با او رفتار شود. سوده گفت: تنها با من يا با همه قوم من؟ معاويه گفت: تو را با ديگران چه كار؟ سوده گفت: به خدا كه از بخل و زشتى و پستى است اگر عدالتى فراگير و عمومى نباشد، و من با ديگران فرقى ندارم. معاويه گفت: هيهات، كه پسر ابو طالب شما را