عطا نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد، (1) پيامبر بنى عبد المطلب را سفارش كرد از او پذيرايى كنند، حاطب بن ابى بلتعه ده دينار به او داد كه هنگام بازگشت نامه اى را به مكه ببرد و آنان را از تصميم ورود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به مكه باخبر سازد - در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين راز را پنهان داشته بود كه ناگهانى بر آنان وارد شود -. آن زن نامه را گرفت و در لابلاى موى خود پنهان كرد و رفت. جبرئيل عليه السلام آمد و داستان را براى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بيان كرد. پيامبر على عليه السلام و زبير و مقداد و عمار وعمر و طلحه و ابومرثد را به دنبال وى فرستاد، آنان در نقطه اى به نام روضه خاخ به او رسيدند و نامه را طلب كردند. وى انكار كرد و آنان هم پس از وارسى نامه اى با او نديدند. همين كه خواستند بازگردند على عليه السلام فرمود: به خدا سوگند كه نه ما دروغ مى گوييم و نه خبر دروغ به ما داده شده، و تيغ بركشيد و فرمود: نامه را بيرون آر و اگر نه به خدا سوگند گردنت را مى زنم. زن نامه را از لاى موى خود بيرون آورد. اميرمؤمنان عليه السلام نامه را گرفت و نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بازگشت... (2) 7 - ابن ابى الحديد گويد: صاحب كتاب (غارات) روايت كرده كه چون على عليه السلام بر نجاشى (3) حد جارى نمود يمني ها از اين كار به خشم آمدند و يكى از آنان كه به امام عليه السلام از همه نزديكتر بود به نام طارق بن عبد الله بن كعب نهدى
(٨٥٠)