عمويم را به ستم (به مسجد) كشانيد، شما چه زود به خدا و رسول درباره ما خاندان خيانت كرديد در حالى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شما را به پيروى و دوستى و چنگ زدن به دامان ما سفارش كرده بود! و خداوند فرموده: (بگو: من از شما مزدى نمى خواهم جز آن كه خاندان مرا دوست بداريد). (1) آن گاه بيشتر مردم به احترام زهرا عليها السلام على عليه السلام را رها ساختند... اما بالاخره آن حضرت را كشيدند و به مسجد بردند تا او را در برابر ابو بكر به پا داشتند، فاطمه عليها السلام به مسجد آمد تا حضرتش را از دست آنان رها سازد ولى نتوانست، پس رو كرد به قبر پدرش و با آه و ناله به قبر اشاره كرد و گفت:
نفسي على زفراتها محبوسة * ياليتها خرجت مع الزفرات لاخير بعدك في الحياة وإنما * أبكي مخافة أن تطول حياتي (جانم روى نفسهايم حبس شده، اى كاش با نفسهايم بيرون مى آمد).
(ديگر خيرى پس از تو در زندگى نيست و گريه من از آن است كه مبادا پس از تو عمرم در از باشد).
سپس گفت: اى اندوه بر تو اى پدر، واى از مصيبت حبيبت ابو الحسن كه مورد اعتماد تو و پدر دو سبط تو حسن و حسين است، همو كه او را در كودكى پروريدى و در بزرگى به برادرى برگزيدى و بزرگترين دوستان و محبوب ترين ياران در نظر توست، سابقه دارترين آنها در اسلام و هجرت به سوى تو اى بهترين مردمان! اينك او را اسير نموده و ريسمان به گردن او بسته و چون شتر به جلو مى كشند!... آن گاه اميرمؤمنان عليه السلام را در برابر اولى نگاه داشته و گفتند: دست بيعت در از كن! فرمود: به خدا سوگند كه بيعت نمى كنم زيرا بيعت من به گردن شماست.