مردم چون صدا و گريه فاطمه را شنيدند گريه كنان بازگشتند و نزديك بود دلهاشان بتركد و جگرهاشان بشكافد، اما دومى با گروهى از همراهان على را از خانه بيرون آورده نزد اولى بردند و به او گفتند: بيعت كن. فرمود: اگر نكنم چه؟
گفتند: آن گاه به خداى يگانه سوگند كه گردنت را مىزنيم. فرمود: در اين صورت بنده خدا و برادر رسول خدا را كشته ايد. دومى گفت: بنده خدا آرى، اما برادر رسول خدا نه! اولى هم ساكت بود و هيچ سخن نمى گفت. دومى به اولى گفت:
آيا دستور خود را درباره او صادر نمى كنى؟ گفت: تا فاطمه در كنار او است او را بر كارى مجبور نمى سازم. آن گاه على به قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چسبيد و با ناله و گريه صدا مى زد: اى پسر مادرم، اين قوم مرا به استضعاف كشاندند و نزديك بود مرا بكشند. (1) 12 - علامه فيض كاشانى رحمه الله گويد: سپس دومى گروهى از آزاد شدگان و منافقان را جمع كرد و به منزل امير مؤمنان عليه السلام آورد، با در بسته مواجه شدند، صدا زدند: اى على، در را باز كن كه خليفه رسول خدا تو را مى خواند. آن حضرت در را باز نكرد، آنان هيزم آورده جلو در خانه نهادند و آتش آوردند تا آتش زنند، دومى فرياد زد: به خدا اگر در را باز نكنيد آن را آتش مىزنيم. فاطمه عليها السلام كه ديد آنها منزل را آتش مى زنند برخاست و در را گشود و پيش از آن كه خود را پنهان كند آن گروه حمله كردند و او را كنار زدند، فاطمه عليها السلام ميان در و ديوار پنهان شد، آنان بر اميرمؤمنان عليه السلام كه روى فراش خود نشسته بود حمله بردند و به يارى هم حضرتش را كشان كشان از خانه بيرون بردند و گريبان او را گرفته و به سوى مسجد مى كشاندند. فاطمه عليها السلام مانع شد و فرمود: به خدا سوگند كه نمى گذارم پسر