فرست. چون نزد ابن زياد رفتند همه را دسته جمعى نزد معاويه فرستاد. هنگامى كه بر معاويه وارد شدند يك شبانه روز آنان را به خود راه نداد و در پى سران شام فرستاد و چون آمدند و هر كدام در جاى خود قرار گرفتند معاويه به دربان گفت: حجر بن عدى را داخل ساز.
1 - حجر و معاويه حجر وارد شد و سلام كرد، معاويه به او گفت: اى برده زاده زشت رو، تويى كه پيوندت را با ما بريدى، و در جنگ با ما جوياى ثوابى، و ياور ابو تراب بر ضد مايى؟ حجر گفت: ساكت باش اى معاويه، سخن از مردى نگو كه از خداوند ترسان و از موجبات خشم خدا بيزار و به اسباب رضاى الهى آگاه بود، اندرون از طعام خالى مى داشت و ركوع طولانى، سجده بسيار، خشوع آشكار، خواب اندك، قيام به حدود، سريرتى پاك، سيره اى پسنديده و بصيرتى نافذ داشت، پادشاهى كه در عين فرمانروايى چونان يكى از ما بود، هرگز حقى را زير پا نگذاشت و به هيچ كس ستم نكرد... آن گاه چندان گريست تا گريه گلويش را گرفت، سپس سربرداشت و گفت: اما اين كه مرا نسبت به آنچه از من سر زده توبيخ مى كنى بدان اى معاويه كه من نسبت به كارهايم از تو پوزش نمى خواهم و هيچ باكى ندارم، پس هر چه در دل دارى آشكار كن و فرمانت را اظهار دار.
2 - عمرو بن حمق و معاويه معاويه به دربان گفت، او را بيرون بر و عمرو بن حمق خزاعى را داخل ساز.
چون داخل شد معاويه گفت: اى ابا خزاعه سر از فرمان برتافتى و شمشير بر روى ما كشيدى، و ستمت را به ما پيشكش نمودى، اعراض را طولانى كردى و