نشسته است).
سعيد گفت: و هموست اى اميرمؤمنان كه در شعر خود مى گفت:
لقد كنت آمل أن أموت ولاأرى * فوق المنابر من امية خاطبا والله أخر مدتي فتطاولت * حتى رأيت من الزمان عجائبا في كل يوم لايزال خطيبهم * وسط الجموع لال أحمد عاتبا (آرزو داشتم بميرم و يك سخنگوى از بنى اميه را بر بالاى منبر نبينم).
(ولى خداوند اجل مرا به تأخير انداخت وعمر من در از شد تا از زمانه عجايبى ديدم).
(هر روز سخنران آنها را مى بينم كه در ميان جمعيت به آل احمد بد مى گويد و سرزنش مى كند).
سپس ساكت شدند. بكاره گفت: اى اميرمؤمنان، سگهاى دربارت پارس كردند و عوعوكنان زوزه كشيدند ولى عصاى من كوتاه و صدايم شكسته و چشمم نابيناست كه بتوانم آنها را از خود برانم، و به خدا سوگند من گوينده همين اشعارى هستم كه گفتند و هرگز تكذيب نمى كنم، تو نيز هر چه خواهى بكن كه ديگر زندگى پس از اميرمؤمنان (على) صفايى ندارد.
معاويه گفت: هيچ چيز از مقام تو نمىكاهد، حاجت خود را بگو كه روا خواهد شد. آن گاه حوائج او را بر آورد و به شهر خود بازگرداند. (1) 12 - دارميه حجونيه ابن عبد البر گويد: سهل بن ابى سهل تميمى از پدرش روايت كرده كه گفت:
معاويه به حج رفت، در آنجا از زنى به نام دارميه حجونيه كه زنى سياه چرده و