6 - صعصعه و معاويه معاويه به دربان گفت: او را بيرون بر و صعصعة بن صوحان را داخل ساز.
چون داخل شد ديد مردان جنگى ايستاده و معاويه هم بر تخت خود نشسته است. صعصعه با صداى بلند گفت: سبحان الله ولا إله ا لا الله والله اكبر. معاويه به چپ وراست نگريست و چيزى را كه مايه ترس و شگفتى باشد نديد، گفت:
اى صعصعه، نپندارم كه اصلا بدانى خدا چيست؟ گفت: چرا، به خدا اى معاويه خداوند پروردگار ما و پدران نخستين ماست و او در كمين بندگان است.
معاويه گفت: اى صعصعه، دوست نداشتم كه تو را اينجا ببينم تا در چنگال من گرفتار شوى. صعصعه گفت: و من نيز اى معاويه دوست داشتم كه تو را تحيت به خلافت نگويم تا تقدير الهى در تو اجرا شود.
معاويه رو كرد به عمرو بن عاص و گفت: صعصعه را در كنار خود بنشان، عمرو گفت: نه، به خدا سوگند او را به خاطر هواداريش از ابو تراب جاى نمى دهم. صعصعه گفت: آرى، به خدا اى عمرو من هوادار ابو تراب و از بندگان ابوترابم، ولى تو ديوى آتشين هستى كه از آتش آفريده شده و به آن باز مى گردى و روز قيامت هم به خواست خدا از آن بر انگيخته خواهى شد.
معاويه گفت: اى صعصعه به خدا من تصميم گرفته ام امسال حقوق اهل عراق را نپردازم. صعصعه گفت: به خدا اى معاويه، اگر دست به اين كار زنى صد هزار جوان جنگى بر صد هزار اسب تيزتك بر تو يورش آرند و سفره شكمت را جولانگاه اسبهاى خود سازند و تو را با شمشيرها و نيزه هاى خود پاره پاره كنند.
معاويه سخت در خشم شد و مدتى در از سر به زير افكند، سپس سربرداشت و گفت: خداوند ما را گرامى داشته، زيرا به پيامبر خود فرموده: (اين قرآن ياد