15 - اروى بنت حارث بن عبد المطلب ابن عبد البر گويد: اروى دختر حارث بن عبد المطلب در سن پيرى و كهن سالى بر معاويه وارد شد. تا چشم معاويه به او افتاد گفت: خوش آمدى اى عمه، حالت در نبود ما چگونه است؟ گفت: اى برادرزاده، تو نعمت را ناسپاسى كردى و با پسر عمويت به بدى مصاحبت نمودى، نامى را كه شايسته آن نيستى بر خود نهادى و چيزى را كه حق تو نبود گرفتى بدون آن كه به خاطر دين خود و پدرانت باشد و يا سابقه اى در اسلام داشته باشيد، پس از آن كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كافر بوديد و خدا بهره تان را نابود كرد و چهره هاتان را به خاك ذلت افكند و حق را به اهلش بازگرداند گرچه مشركان ناخوش داشتند، و اين كلمه ما بود كه فراتر بود و پيامبرمان صلى الله عليه و آله و سلم يارى داده شد. اما شما پس از او بر ما ولايت يافتيد و دليل خود را نزديكى و خويشى با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مىدانستيد در صورتى كه ما به پيامبر از شما نزديك تريم و به امر حكومت سزاوارتر، و از آن پس ما در ميان شما مانند بنى اسرائيل در ميان فرعونيان بوديم وعلى بن ابى طالب رحمه الله پس از پيامبرمان به منزله هارون نسبت به موسى بود، پس سر انجام ما بهشت و سر انجام شما دوزخ است.
عمروعاص گفت: ساكت باش اى پير زن گمراه و زبان كوتاه كن كه عقلت پريده است، زيرا شهادت يك نفره تو پذيرفته نمى شود.
اروى گفت: تو ديگر چه مى گويى اى زنا زاده، تو كه مادرت در مكه از زنان آوازه خوان مشهور و گران قيمت ترين آنها بود، به اندازه دهانت حرف بزن و به كار خود پرداز و فضولى نكن، به خدا سوگند كه تو در ميان قريش از شرافت و اصالت خانوادگى برخوردار نيستى، زيرا پنج نفر از قريش بر سر تو دعوا داشتند و هر كدام خود را پدر تو مى دانستند، از مادرت پرسيدند، گفت: همگى به من در آمده اند، بنگريد به هر كدام شبيه تر است او را فرزند او بدانيد، و چون شباهت