البته نمى خواهيم با اين سخن بر عمربن خطاب نكوهشى وارد كنيم و آنچه را كه وى از آن منزه است به او نسبت دهيم، زيرا او مجتهد بود و بر اساس قياس و استحسان و مصالح مرسله عمل مى كرد و عمومات نص را با آراء و استنباط از اصولى كه مقتضاى خلاف عمومات نص بود تخصيص مى زد و با دشمن حيله به كار مى برد و اميران خود را به مكر و حيله دستور مى داد و كسى را كه گمان مى برد مستحق تأديب است با تازيانه و چوب دستى تأديب مى نمود ولى از افراد ديگرى كه واقعا مستحق تأديب بودند چشم مى پوشيد، و همه اينها را از روى اجتهاد و آنچه كه به نظرش مى رسيد انجام مى داد. (1) اما اميرمؤمنان عليه السلام اين كارها را درست نمى دانست و از نصوص و ظواهر تجاوز نمى كرد و به اجتهاد و قياس نمى پرداخت و امور دنيا را با امور دين تطبيق مى داد و همه را به يك چوب مى راند و هيچ كارى را جز به دستور كتاب و نص انجام نمى داد، از اين رو روش آن دو نفر در خلافت وسياست فرق داشت، وعمر با اين همه بسيار تند خوى و در سياست بسيار تند و خشن بود وعلى عليه السلام بسيار بردبار و باگذشت و چشم پوش بود... (2) و نيز گويد: هر گاه ما با ابوجعفربن ابى زيد حسنى نقيب بصره رحمه الله در اين مورد سخن مى گفتيم، مى گفت: در نظر كسى كه سيرت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وسياست ياران آن حضرت در زمان حيات آن بزرگوار را مطالعه كرده باشد فرقى ميان سيره آنها و سيره اميرمؤمنان وسياست يارانش در زمان حيات او وجود ندارد، و همان گونه كه كار على عليه السلام پيوسته با يارانش در اضطراب بود و آنها مخالفت و نافرمانى
(٨٣١)