پوشيده بماند و جايگاهش فرو دست باشد، اما مطلب همان است كه خنساء گفته است:
وإن صخرا لتأتم الهداة به * كأنه علم في رأسه نار (صخر كسى است كه رهنمايان از او پيروى مى كنند، گويى او پرچمى است كه مشعلى بر سر آن است).
من اميرمؤمنان را به خدا سوگند مى دهم و از او مى خواهم كه مرا از آنچه معافيت خواسته ام معاف بدارد. معاويه گفت: چنين كردم، اينك بگو حاجتت چيست؟ سوده گفت: اى اميرمؤمنان، تو امروز سرور و زمام دار اين مردمى، و خدا تو را از كار ما و حقوقى كه از ما بر عهده تو نهاده بازخواست خواهد كرد، و افرادى هستند كه پيوسته با تكيه به عزت و قدرت تو مزاحم ما مى شوند و ما را مورد ضرب و جرح قرار مى دهند و مانند سنبل درو مى كنند و چون گاو لگد مال مى كنند و بدترين شكنجه ها را به ما مى دهند و بهترين اموال ما را مىچاپند، همين بسربن ارطاة از سوى تو بر ما وارد شد، مردان مرا كشت و مالم را گرفت، و اگر بنا بر فرمانبردارى نبود ما هم از خود دفاع مى كرديم، پس يا او را از ديار ما عزل كن كه تو را سپاس گزار خواهيم بود و اگر نه به تو خواهيم فهماند.
معاويه گفت: آيا مرا به قوم خود تهديد مى كنى؟ تصميم دارم تو را بر شتر مست و بى جهاز سوار كنم و نزد او فرستم تا حكم خود را درباره تو جارى سازد.
سوده سر به زير افكند و گريست، سپس اين اشعار را سرود:
صلى الاءله على جسم تضمنه قبر * فاصبح فيه العدل مدفونا قد حالف الحق لايبغى به بدلا * فصار بالحق والايمان مقرونا (درود خدا بر آن بدنى كه قبرى آن را در آغوش گرفته كه عدل در آن مدفون شده است).