فربه بود پرس و جو نمود، گفتند: سالم است. فرستاد او را آوردند. معاويه گفت:
حالت چطور است اى دختر حام؟ (1) زن گفت: اگر مرا عيب مى جويى من فرزند حام نيستم، من زنى از بنى كنانه هستم. معاويه گفت: راست گفتى، آيا مى دانى براى چه سراغ تو فرستادم؟ گفت: جز خدا از غيب باخبر نيست. معاويه گفت:
سراغ تو فرستادم تا از تو بپرسم چرا على را دوست مى دارى و مرا دشمن؟ و چرا به او مهر مى ورزى و با من كينه؟ زن گفت: مرا معاف مى دارى؟ گفت: نه، معافت نمى دارم.
زن گفت: حال كه اصرار دارى، من على را به خاطر عدالت با رعيت و تقسيم برابر بيت المال دوست مى دارم، و تو را به جهت جنگ با كسى كه از تو به حكومت شايسته تر است و طلب كردن چيزى كه حقت نيست دشمن مى دارم.
با على مهر مى ورزم زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عقد ولايت او را بست و او با تهيدستان مهر مى ورزد و اهل دين را بزرگ مى شمارد. و با تو كينه دارم زيرا خون مىريزى و در داورى ستم روا مى دارى و به هوا و هوس حكم مىرانى.
معاويه گفت: به همين دليل شكمت گنده، پستانهايت بزرگ و سرينت بر آمده است! زن گفت: اى مرد، به خدا سوگند مادرت در اين امور ضرب المثل بود نه من. معاويه گفت: اى زن، ساكت باش، ما جز خوبى نگفتيم، زيرا هر گاه شكم زن بزرگ باشد خلقت فرزندش كامل مى شود، و هر گاه پستانهايش بزرگ باشد كودكش خوب سيراب مى شود، و هر گاه سرينش بزرگ باشد سنگين و باوقار مى نشيند. آن گاه زن ساكت شد و نشست.
معاويه گفت: آيا على را ديده اى؟ گفت: آرى به خدا. معاويه گفت: او را چگونه ديدى؟ گفت: به خدا او را چنان ديدم كه فريفته حكومتى كه تو را فريفته