است نشد، و سرگرم نعمتى كه تو را سرگرم ساخته است نگرديد.
معاويه گفت: آيا سخن او را شنيده اى؟ گفت: آرى، به خدا سوگند كه كورى دلها را مى زدود چنان كه روغن، زنگ طشت را مىزدايد. گفت: راست گفتى، آيا حاجتى دارى؟ زن گفت: اگر بخواهم بر مى آورى؟ گفت: آرى. گفت: صد ماده شتر سرخ همراه با شتران نر و چوپانهايش. معاويه گفت: مى خواهى با آنها چه كنى؟ گفت: شيرش را به كودكان مى دهم و با خود آنها بزرگسالان را حيات مى بخشم و با اين كار كسب مكارم مى كنم و ميان خويشان صلح و صفا برقرار مى سازم.
معاويه گفت: همه را به تو دادم، آيا اينك جايگاه على بن ابى طالب را در نزد تو به دست آوردم؟ گفت: اين آب نه آن آب زلال، و اين علوفه نه مانند علوفه سعدان، و اين جوان نه چون مالك است، حاشا كه در فروترين پايه آن هم نيست. آن گاه معاويه اين شعر را خواند:
إذا لم أعد بالحلم مني عليكم * فمن الذي بعدي يؤمل للحلم خذيها هنيئا واذكري فعل ماجد * جزاك على حرب العداوة بالسلم (اگر من بردبارانه با شما عمل نكنم پس از من از چه كسى اميد بردبارى مى رود)؟
(اينها را بگير گواراى تو باشد و ياد كن از كار بزرگمردى كه در برابر جنگ عداوت، تو را با سلم و آشتى پاداش داد).
سپس گفت: هان، به خدا سوگند كه اگر على زنده بود چيزى از اينها به تو نمى داد. زن گفت: نه، به خدا سوگند حتى يك سوزن هم از بيت المال مسلمانان به ناحق به كسى نمى داد. (1)