زر ناب خواهد كرد. عمار دست برد و سنگ بزرگى را برداشت و آن سنگ در دستش طلا شد.
عمار رو به يهودى كرده گفت: طلبت چقدر است؟ گفت: سى درهم. گفت:
ارزش آن به طلا چند است؟ گفت: سه دينار، عمار گفت: خداوندا، به آبروى همان كسى كه به آبروى او اين سنگ را طلا كردى آن را برايم نرم ساز تا به اندازه حق او جدا سازم. خداوند آن را براى عمار نرم كرد و او سه مثقال از آن جدا كرد و به يهودى داد، سپس به بازمانده آن نگريست و گفت: خداوندا، من از تو شنيدم كه مى فرمودى: (انسان با ديدن بى نيازى خود طغيان مى كند) (1) و من ثروتى را نمى خواهم كه مرا به طغيان وا دارد، خداوندا، به آبروى همان كسى كه به آبروى او آن را از سنگ به طلا مبدل ساختى آن را به حالت سنگ بازگردان.
طلا به حالت سنگ بازگشت وعمار آن را از دست افكند و گفت: از دنيا و آخرت مرا دوستى تو بس اى برادر رسول خدا.
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: فرشتگان آسمانها از كار او درشگفت شدند و با ثنا گويى بر او به پيشگاه خدا فرياد برآوردند و درود خدا از بالاى عرش خود پى در پى بر او فرود آمد. (آن گاه رو به عمار كرده فرمود:) اى ابا اليقظان (2) تو را مژده باد كه برادر دينى على و از برترين دوستان او و شهيدان در راه دوستى اويى، تو را گروه ياغى و سركش مى كشند و آخرين توشه ات از دنيا ظرفى از شير است و روح تو به ارواح محمد و آل فاضل او مى پيوندد و تو از خوبان شيعيان من هستى. (3) 2 - يزيد بن قعنب گويد: با عباس بن عبد المطلب و گروهى از بنى عبد العزى