سوگند تنها از قرآن به اندازه اى كه در نماز مى خوانم چيزى نمى خوانم (و ياد ندارم). فرمود: نزديك من بيا، نزديك شدم، حضرت در گوشم سخنى گفت كه نفهميدم و ندانستم چه گفت، آن گاه فرمود: دهانت را باز كن، و آب دهان در دهانم افكند، به خدا سوگند هنوز از خدمتش قدم بر نداشته بودم كه همه قرآن را با اعراب وهمزه حفظ شدم و پس از آن هرگز محتاج نشدم كه درباره قرآن از كسى سؤال كنم.
سعد گويد: داستان زاذان را براى امام باقر عليه السلام باز گفتم، فرمود: زاذان راست گفته است، امير مؤمنان عليه السلام براى زاذان به اسم اعظم دعا كرد كه استجابت آن ردخور ندارد. (1) 6 - اصبغ بن نباته گويد: خدمت امير مؤمنان عليه السلام نشسته بودم و آن حضرت ميان مردم داورى مى كرد كه جماعتى وارد شدند و مرد سياه كت بسته اى هم با آنان بود، گفتند: اى امير مؤمنان، اين دزد است. فرمود: اى مرد سياه، دزدى كرده اى؟
گفت: آرى اى امير مؤمنان. فرمود: مادر به عزا اگر بار دوم اقرار كنى دستت را مى برم، گفت: آرى مى دانم اى مولاى من، فرمود: واى بر تو، بنگر چه مى گويى، آيا دزدى كرده اى؟ گفت: آرى اى مولاى من. در اينجا حضرت فرمود: دستش را ببريد كه بريدن دست او واجب گشت.
دست راستش را بريدند (2) و آن را در حالى كه خون از آن مىچكيد به دست چپ گرفت و به راه افتاد. در راه با مردى به نام ابن كواء (كه از خوارج بود) روبرو شد، وى گفت: اى مرد سياه، چه كسى دستت را بريد؟ گفت: دستم را سرور اوصيا و پيشواى سپيد چهرگان و شايسته ترين كس به (ولايت بر) مردمان على بن