اخبارى را در خوارق عادات نقل مى كنند كه شرح آنها طولانى است و من دو قصه كه قريب به عهد زمان خودم اتفاق افتاده و جماعتى از ثقات اخوانم نقل كرده اند ذكر مى كنم:
1 - در شهر حله بين فرات و دجله مردى به نام اسماعيل بن حسن بود كه بر ران چپ او جراحتى به مقدار قبضهء انسانى بيرون آمد، كه اطباى حله و بغداد او را ديدند و گفتند علاج و چاره ندارد، پس به سامرا رفت، و دو امام على الهادى و حسن عسكرى (عليهما السلام) را زيارت كرد، و به سرداب رفت، و دعا وتضرع به درگاه خدا، و استغاثه به امام مهدى كرد، پس به دجله رفت و غسل كرد، و جامهء خود را پوشيد، ديد چهار اسب سوار از دروازه ء شهر بيرون آمدند، يكى پير مردى بود نيزه به دست، و جوان ديگرى كه بر او قباى رنگين بود، و پير مرد طرف راست راه، و دو جوان طرف چپ راه، و جوانى كه با قباى رنگين بود بر راه بود.
صاحب قباى رنگين گفت: تو فردا روانهء اهلت مى شوى؟ گفت: بلى، گفت:
جلو بيا، تا ببينم درد تو چيست؟ پس جلو رفت و جوان آن زخم و جراحت را به دستش فشرد و بر زين سوار شد، پير مرد گفت: رستگار شدى اى اسماعيل، اين امام بود.
آنها روانه شدند و اسماعيل هم با آنها مى رفت، امام فرمود: برگرد.
اسماعيل گفت: هرگز از تو جدا نخواهم شد. امام فرمود: مصلحت در برگشتن تو است. باز گفت: از تو هرگز جدا نمى شوم. پير مرد گفت: اسماعيل حيا نمى كنى؟ امام دو مرتبه به تو فرمود برگرد، مخالفت مى كنى؟
ايستاد و امام چند قدم جلو رفت، بعد به جانب او التفات كرد، و فرمود: اى اسماعيل، وقتى به بغداد رسيدى، ابوجعفر - يعنى خليفه مستنصر بالله - تو را طلب مى كند، وقتى نزد او رفتى و چيزى به تو داد، عطاى او را نگير، و بگو به فرزند ما رضا نامه اى به على بن عوض بنويسد، من به او مى رسانم كه آنچه مى خواهى به تو عطا كند.
بعد با اصحابش به راه افتاد، و اسماعيل ايستاده نظاره گر آنان بود تا غايب