مى نمود كه بدون ترس و بيم در درياى خروشان جنگ فروروند. هنگام پيرى و فرسودگى به همراه دو خادم خود كه بر آنها تكيه نموده بود عصا به دست بر معاويه وارد شد و بر وى به عنوان خليفه سلام كرد. معاويه به نيكى او را پاسخ داد و اجازه نشستن داد، مروان بن حكم و عمرو بن عاص هم نزد او بودند. مروان لب به سخن گشود و گفت: اى اميرمؤمنان، آيا او را مىشناسيد؟ گفت: او كيست؟ مروان گفت: همان زنى است كه در جنگ صفين دشمن را بر عليه ما يارى مى داد، و اوست كه در شعر خود مى گفت:
يازيد دونك فاستشر من دارنا * سيفا حساما في التراب دفينا كان مذخورا لكل عظيمة * فاليوم أبرزه الزمان مصونا (اى زيد، برخيز و برو از خانه ما شمشيرى را كه زير خاك پنهان كرده ايم بيرون آر و بياور).
(آن شمشير براى هر امر بزرگى ذخيره شده و امروز زمانه آن را صحيح و سالم آشكار ساخته است).
عمروعاص گفت: و هموست اى اميرمؤمنان كه در شعر خود مى گفت:
أترى ابن هند للخلافة مالكا * هيهات ذاك وما أراد بعيد منتك نفسك في الخلاء ضلالة * أغراك عمرو للشقا وسعيد فارجع بأنكد طائر بنحوسها * لاقت عليا أسعد وسعود (آيا پسر هند را مالك خلافت مى دانى؟ هرگز چنين نيست و آنچه او خواسته بسى دور از حقيقت است).
(نفس تو در خلوت تو را از روى گمراهى فريفته و آرزومند كرده است و عمروعاص و سعيد هم تو را گول زده اند).
(پس بدبختانه و شانس ناآورده بازگرد، زيرا كه هماى سعادت بر سر على