تو مرا مىستايى؟! گفت: اى اميرمؤمنان، چرا تو را نستايم در حالى كه عشق تو با خون و گوشتم آميخته است؟! به خدا سوگند دست مرا نبريدى جز به حقى كه بر من روا شده بود و مايه نجات من از عذاب آخرت گرديد. حضرت فرمود: دستت را به من بده. دست او را گرفت و در جايى كه بريده شده بود نهاد و با عباى خود پوشاند و برخاست و نماز گزارد و دعايى خواند كه شنيديم در آخرش گفت:
آمين. آن گاه عبا را برداشت و فرمود: اى رگها در جاى خود به صورتى كه بوديد بچسبيد و پيوند خوريد. سپس آن مرد سياه برخاسته و مى گفت: به خدا و محمد رسول او وعلى كه دست بريده را پس از جدايى آن پيوند داد ايمان آوردم.
سپس بر قدمهاى على عليه السلام افتاد و گفت: پدر و مادرم فدايت باد اى وارث علم نبوت.
و در روايت ديگرى است كه فرمود: اى پسر كواء، دوستانمان را اگر قطعه قطعه كنيم جز بر دوستيشان نيفزايد، و در ميان دشمنانمان كسانى هستند كه اگر روغن و عسل هم به كامشان ريزيم باز هم جز بر دشمنى آنان نيفزايد. (1) اين داستان را فخر رازى نيز در تفسير خود به طور خلاصه آورده است. (2) علامه مجلسى رحمه الله گويد: هنگامى كه جنازه براءبن معرور را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آوردند تا بر او نماز گزارد، فرمود: على بن ابى طالب كجاست؟ گفتند:
اى رسول خدا، او به قبا در پى كار يكى از مسلمانان رفته است. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نشست و بر او نماز نخواند، گفتند: اى رسول خدا، چرا بر او نماز نمى گزارى؟
فرمود: خداى بزرگ مرا فرموده كه نماز او را تأخير بيندازم تا على بر جنازه او