نمى پوشاند. (1) 3 - زيد بن ارقم گويد: على عليه السلام در مسجد فرمود: به خدا سوگند مى دهم مردى را كه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيده كه مى فرمود: (هر كه من مولاى اويم على هم مولاى او است، خداوندا دوست او را دوست بدار و دشمن او را دشمن بدار) برخيزد و گواهى دهد. دوازده نفر از اهل بدر برخاستند شش تن از راست و شش تن از چپ و گواهى دادند و من هم در ميان شنوندگان بودم ولى كتمان كردم و گواهى ندادم خداوند هم چشم مرا كور كرد. (2) 4 - وليدبن حارث و ديگران از رجال خود نقل كرده اند كه: هنگامى كه امير مؤمنان عليه السلام از جنايتهاى بسربن ارطاة در يمن (كه سى هزار نفر را كشته بود) با خبر شد، عرضه داشت: خداوندا، بسر دين خود را به دنيا فروخت تو هم عقلش را از او بگير و از دين او چيزى به جاى منه كه بدان سبب مستوجب رحمت تو گردد. بسر در باقى مانده عمر ديوانه شد و شمشير مى طلبيد، شمشيرى از چوب برايش تهيه كردند و او آن قدر با چوب به اين در و آن در مى زد تا بيهوش مى شد و چون به هوش مى آمد باز شمشير مى طلبيد و چوب را به دستش مى دادند و او همان كار را تكرار مى كرد و پيوسته چنين بود تا مرد. (3) 5 - سعد خفاف گويد، به ابوعمرو زاذان گفتم: اى زاذان، تو بسيار خوب قرآن مى خوانى، آن را از كه آموخته اى؟ وى لبخندى زد و گفت: روزى امير مؤمنان عليه السلام بر من گذشت و من شعر مى خواندم و چون آواز خوشى داشتم صدايم حضرتش را خوش آمد، فرمود: اى زاذان، چرا اين آواز خوش را در قرآن به كار نمى برى؟ گفتم: اى امير مؤمنان، مرا با قرآن چه نسبت؟ به خدا
(٧٦٩)