فرمود: اى ابودجانه، تو هم باز گرد كه بيعتم را از تو برداشتم، اما على بماند زيرا او من است و من از اويم.
ابودجانه بازگشت و در برابر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نشست و گريست و گفت: نه، به خدا سوگند (نمىروم)، و سر به آسمان برداشت و گفت: نه، به خدا سوگند، من دست از بيعت خود نمىكشم، من با شما بيعت كرده ام پس به سوى چه كسى بازگردم اى رسول خدا؟ به سوى همسرى كه مىميرد، يا خانه اى كه ويران مى شود، و داراييى كه پايان مى پذيرد، و اجلى كه نزديك شده است؟ در اين حال پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به حال او رقت آورد. ابودجانه به كارزار ادامه داد تا زخمها او را از پاى در آورد و در گوشه اى افتاد وعلى عليه السلام در گوشه ديگر بود، چون او از پاى در افتاد على عليه السلام او را به دوش گرفت و به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آورد... (1) 8 - على عليه السلام فرمود: در روزگار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چون پاره تن او بودم، مردم به من مانند ستاره اى در افق آسمان مى نگريستند، سپس روزگار مرا فرود آورد تا آن كه فلانى و فلانى را با من برابر ساختند، سپس مرا با پنج نفر برابر كردند كه برترين آنها عثمان بود، گفتم: اى اندوه! اما روزگار به اين هم بسنده نكرد و از قدر من آن قدر كاست كه مرا با پسر هند (معاويه) برابر ساخت! (2) 9 - على عليه السلام فرمود: نسبت من با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مانند بازو با دوش، و ساعد با بازو و كف با دست است، در كودكى مرا پرورد، و در بزرگى برادر خود ساخت، شما به خوبى مى دانيد كه من با او مجلس رازى داشتم كه ديگرى از آن آگاه نبود، و او به من وصيت كرد نه به ياران و خاندانش، و اكنون چيزى مى گويم كه تا حال به كسى نگفته ام: روزى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خواستم كه در حق من آمرزش