17 - حكم بن عتبيه گويد: در ميان كه من با امام باقر عليه السلام نشسته بودم و اتاق پر از جمعيت بود ناگاه مرد پيرى كه بر چوب دستى بزرگى تكيه داشت پيش آمد و بر در اتاق ايستاد و گفت: سلام و رحمت و بركات خدا بر تو اى فرزند رسول خدا، سپس ساكت شد. امام باقر عليه السلام فرمود: و سلام و رحمت و بركات خدا بر تو.
آن گاه آن پير مرد رو به اهل خانه كرد و گفت: سلام بر شما، و ساكت شد تا همه پاسخ سلام او را دادند، سپس رو به امام باقر عليه السلام كرد و گفت: اى فرزند رسول خدا، فدايت شوم، مرا نزديك خود ساز كه به خدا سوگند من شما و دوستان شما را دوست دارم، و به خدا سوگند دوستى من با شما و دوستانتان به طمع دنيا نيست، و به خدا سوگند كه من دشمن شما را دشمن مى دارم و از او بيزارم، و به خدا سوگند دشمنى من با او به خاطر ظلم و ستمى كه از او بر من رفته باشد نيست، و به خدا سوگند من حلال شما را حلال و حرام شما را حرام مى دانم و منتظر امر (حكومت) شما هستم، فدايت شوم اينك بر من اميد مى برى؟ فرمود:
پيش من بيا، پيش من بيا، تا آن كه او را كنار خود نشاند، و فرمود: اى پير مرد، پدرم على بن الحسين عليهما السلام نيز مردى نزد او آمد و همين پرسش را نمود، پدرم به او فرمود: اگر بميرى بر رسول خدا وعلى وحسن و حسين وعلى بن الحسين (يعنى خودش) وارد مى شوى و دلت خنك مى شود و آرام دل مى يا بى و ديده ات روشن مى گردد و فرشتگان بزرگوار نويسنده اعمال را با شادى و خوشى ديدار خواهى كرد آن گاه كه جانت به اينجا رسد - و اشاره به گلوى مبارك نمود - و اگر (با اين اعتقاد) زنده بمانى آنچه را كه مايه روشنى چشم توست خواهى ديد (1) و در برترين مراتب انسانى و درجات بهشتى با ما خواهى بود.
پير مرد گفت: چه فرمودى اى ابا جعفر؟ حضرت سخن خود را تكرار فرمود،