ما نسپردى و ما را مانند او داورى ندادى. عمر گفت: اگر او درست گفت وشما خطا كرديد، و او برد وشما عاجز مانديد، و او بينايى نشان داد وشما كورى، گناه عمر چيست اى بى پدران! آيا مى دانيد داستان شما چيست؟ گفتند: نه، گفت: اما عقيلى مى داند، اى مرد تو چه مى گويى؟ گفت: داستان آنان همان است كه شاعر گفته است، (ترجمه):
دعيتم إلى أمر فلما عجزتم * تناوله من لايداخله عجز فلما رأيتم ذاك أبدت نفوسكم * نداما وهل يغني عن القدر الحرز (شما را به كارى فرا خواندند و چون درمانديد كسى آن را به دست گرفت كه عجزى به او راه ندارد. چون اين را مشاهده كرديد پشيمان شديد، ولى مگر حفظ و حراست مى تواند از سرنوشت جلوگيرى كند)؟
عمر گفت: احسنت، درست گفتى، اينك از آنچه پرسيدم پاسخ گوى. گفت:
اى أمير المؤمنين، سوگند او درست بوده و به سوگندش وفا كرده و همسرش مطلقه نيست. عمر گفت: از كجا مى دانى؟ گفت: اى أمير المؤمنين، شما را به خدا سوگند مگر نمى دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در خانه فاطمه عليها السلام هنگامى كه به عيادت او رفته بود به او فرمود: دخترم! بيمارى تو چيست؟ گفت: پدر جان! درد شديد دارم. در آن موقع على عليه السلام در پى كار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رفته بود و حضور نداشت. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به فاطمه عليها السلام فرمود: آيا چيزى ميل دارى؟ گفت: آرى، ميل به انگور دارم با اين كه مى دانم نادر است و اينك وقت انگور نيست. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خداوند قادر است كه براى ما انگور بياورد. سپس گفت:
خداوندا! براى ما انگور بيار به دست برترين افراد امت من در نزد خودت. پس على عليه السلام در را كوفت و داخل شد و زنبيلى به كنار عبا آويخته بود، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى على، اين چيست؟ پاسخ داد: انگورى است كه فاطمه خواسته بود.