فرزندى نداشت و همسرش نيز نازا بود. وى مخفيانه به دور از چشم مردم كه به اخلاص نزديكتر و از ريا دور تر است با خداى خويش به راز و نياز پرداخت و گفت: پروردگارا! قواى من تحليل رفته و استخوانهايم (كه ستون بدن است) پوسيده و فروغ پيرى بر سرم نشسته و موى سرم از سپيدى به سان شعله آتشى كه در هيزم افتد مى درخشد، پروردگارا! من پس از خود از عمو زادگانم (كه گويى از مردم شرور بنى اسرائيل اند) مىترسم كه ارث مرا تباه سازند، پس مرا از فضل بى كران وجود و بخشش بى پايان خود - نه از طريق اسباب عادى - فرزندى عطا كن كه از من و خاندان يعقوب ارث برد، واى پروردگار، او را شخصيتى پسنديده قرار ده.
خداوند متعال هم دعاى او را اجابت نمود و فرزندى به وى عطا كرد و نامگذارى او را نيز خود به عهده گرفت و فرمود: (اى زكريا، تو را به فرزند پسرى مژده دهيم كه نامش يحيى است). زكريا چون اين مژده را شنيد در شگفت شد و گفت: مرا كجا فرزند تواند بود با آن كه پير شده ام و همسرم نيز نازاست؟! خداوند در پاسخ او فرمود: اى زكريا، هر چه را كه من اراده كنم وجود خواهد يافت بدون آن كه نيازمند به اسباب عادى و معمولى حمل و زايمان باشد. اى زكريا، آفرينش چنين فرزندى كه تو را وعده كرده ام از آفرينش بشر از نيستى كه شگفت انگيزتر نيست. زكريا گفت: پروردگارا! براى من نشانه اى بر تحقق اين درخواست قرار ده. خدا فرمود: نشانه ات آن كه سه شبانه روز متوالى نمىتوانى با مردم جز به اشاره سخن گويى با آن كه بدنت سالم است و هيچ گونه بيمارى در تو نيست).
اينك از خواننده عزيز مى خواهيم كه يك بار ديگر اين آيات را مرور كند و با دقت در آنها بنگرد، آن گاه خواهد دانست كه حضرت زكريا عليه السلام با آن كه خداوند دعاى او را اجابت نمود و او را به آمدن فرزندى يحيى نام مژده داد، باز هم دلش آرام نگرفت و با شگفتى پرسيد: (مرا كجا فرزندى تواند بود با اين سخن