اين چنين از على عليه السلام ياد كرد: (لعنه الله - والله را به غلط الله گفت - او دزد پسر دزد بود). مردم از غلط او در كلمه اى كه هيچ كس غلط نمى گويد و از اين كه حضرتش را به دزدى نسبت داد تعجب نموده گفتند: نمى دانيم كدام يك شگفت آورتر است؟! و وليد اشتباه زبانى فراوان داشت.
و مغيرة بن شعبه كه در آن روزگار از سوى معاويه امير كوفه بود، حجر بن عدى را دستور داد كه در ميان مردم برخيزد وعلى عليه السلام را لعنت كند. حجر نپذيرفت و مغيره او را تهديد كرد. حجر برخاست و گفت: اى مردم، امير شما مرا دستور داده كه على را لعن كنم، پس او را لعنت كنيد. مردم كوفه گفتند: خدا او را لعنت كند. و منظور حجر از (او) مغيره بود...
و حجاج - لعنه الله - على عليه السلام را لعن مى كرد و ديگران را نيز به آن وا مى داشت.
روزى در حالى كه سواره مى رفت كسى راه بر او گرفت و گفت: اى امير، خانواده ام مرا عاق كرده و نامم را على نهاده اند، نام مرا تغيير ده وصله اى به من ده كه مرا بسنده باشد زيرا كه من مردى فقيرم. حجاج گفت: به خاطر ظرافتى كه در اين باره به كار بردى تو را فلان ناميدم و فلان كار را به تو سپردم، برو تحويل بگير.
وابن كلبى از پدرش از عبد الرحمن بن سائب روايت كرده كه گفت: روزى حجاج به عبد الله بن هانى - كه مردى بود از بنى اود كه طايفه اى از قحطان بودند، و از بزرگان قوم خود بود و در همه جنگها با حجاج شركت داشت و از ياران و شيعيان او به شمار مى رفت - گفت: به خدا سوگند من هنوز پاداش تو را نداده ام.
سپس نزد اسماء بن خارجه بزرگ بنى فزاره فرستاد كه دخترت را به همسرى عبد الله بن هانى درآر، وى گفت: نه، به خدا سوگند چنين نكنم و كرامتى نزد من ندارد. حجاج تازيانه طلبيد. وقتى اسماء شكنجه را به چشم ديد گفت: آرى، او را همسر مى دهم. آن گاه نزد سعيد بن قيس همدانى رئيس يمامه فرستاد كه