6 - اميرمؤمنان عليه السلام از بازار خرما فروشان مى گذشت دخترى را ديد كه مىگريد، پرسيد: دخترك! چرا مىگريى؟ گفت: اربابم درهمى به من داد و فرستاد خرما بخرم و من از اين مرد خرما خريدم ولى چون آن را بردم آنها نپسنديدند، اينك پس آورده ام ولى اين فروشنده قبول نمى كند. امام به فروشنده فرمود: اى بنده خدا، اين خدمتكار است و از خود اختيارى ندارد، پولش را پس بده و خرما را بگير. فروشنده (كه امام را نمى شناخت) برخاست و تخت سينه حضرت كوفت، مردم گفتند: اين آقا اميرمؤمنان است! نفس آن مرد تنگ شده رنگ از چهره اش پريد و خرما را گرفت و پول را پس داد. آن گاه گفت: اى اميرمؤمنان، از من راضى باش، فرمود: اگر خود را اصلاح كنى - يا اگر حق مردم را بدهى - چه بسيار از تو راضى خواهم بود. (1) 7 - زن زيبايى از جايى مى گذشت و گروهى چشم چران به او نظر دوختند، اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: چشمان اين نرينه ها هوس ران و آزمند بود و همين سبب چشم چرانى آنها شد، پس هر گاه يكى از شما زنى را ديد كه او را خوش آمد با همسر خود آميزش كند كه زنان همه يكى هستند. يكى از خوارج گفت: خدا بكشد اين كافر را، چه داناست! ياران از جاى جستند كه او را بكشند، فرمود:
آرام باشيد كه پاسخ دشنام دشنام است يا گذشت از آن گناه. (2) 8 - ابوهريره رداى روزى كه از آن حضرت به بدى ياد كرده و سخنان ناروايى به گوش او رسانده بود خدمت حضرتش رسيد و حوائجى خواست و امام همه را بر آورد. ياران امام بر اين كار اعتراض كردند، فرمود: من شرم دارم كه جهل او بر علم من و گناهش بر عفو من و در خواستش بر بخشش من چيره