دست يافت و از گناه او چشم پوشيد. وعبد الله بن زبير حضرتش را در برابر همه مردم دشنام مى گفت و در جنگ جمل در سخنرانى خود گفت: (اين مرد لئيم پست على بن ابى طالب به سوى شما آمده) وعلى عليه السلام مى فرمود: (زبير هميشه از ما خاندان بود تا پسرش عبد الله بزرگ شد)، با اين همه در همان جنگ بر او دست يافت و او را اسير كرد اما از او درگذشت و فرمود: (از اينجا برو تا تو را نبينم) وبيش از اين نگفت. و نيز پس از جنگ جمل در مكه بر سعيد بن عاص كه از دشمنان او بود دست يافت و چيزى به او نگفت... (1) 4 - قنبر گويد: با اميرمؤمنان عليه السلام بر عثمان وارد شدم، عثمان دوست داشت با امام خلوت كند، امام به من اشاره كرد كه دور شوم. من اندكى دور شدم، عثمان شروع كرد با تندى با امام سخن گفتن، و امام همان طور سر به زير داشت. عثمان گفت: چرا حرف نمى زنى؟ فرمود: پاسخى جز آنچه ناخوشايند توست ندارم و سخنى كه پسند تو باشد در نظرم نيست. سپس از نزد عثمان بيرون آمد و اين شعر را زمزمه مى كرد: (اگر پاسخ او را دهم پاسخهاى حاضر و كوبنده ام دل او را به درد آورد، ولى صبر مى كنم و خون دل مىخورم كه اگر اقدامى عليه او كنم نيش سختى از من خواهد خورد). (2) 5 - امام عليه السلام يكى از غلامان خود را چند بار صدا زد و او پاسخ نگفت، امام بيرون آمد ديد غلام در خانه ايستاده است، فرمود: چرا پاسخ نمى دهى؟ گفت:
حال نداشتم و مى دانستم كه شما هم ناراحت نمى شويد و آسيبى به من نمى رسانيد، فرمود: سپاس خدا را كه مرا از كسانى قرار داد كه خلقش از او ايمنند، اى غلام برو كه در راه خدا آزادى. (3)