كرده، و كلام وى را حكايت مىكند، و اين بنده نخواستم در اين كتاب اسم شريف او را در اين مقام دعوى باطل ببرم - در لعن خصوص او توقف كرده، و اين وجهى ندارد، بلكه لعن او از اوضح واضحات واوجب واجبات است، چه معصيتى بالاتر از غصب خلافت و ادعاى امامت - كه او كرد، و در حال زندگى و مردگى تحمل اين وزر عظيم را نمود - نيست، و ضررى بر امت بيش از منع ائمه حق (حق ائمه ظ) از امر و نهى نيست، و اگر احسانى كرد به جهت مصانعه و ملك دارى بود، والحق اهل سنت مدح خوبى از او كردند كه مىگويند عمر ثانى بود (1) و ما هم همين نحو او را وصف مىكنيم، و همين اعتقاد را در حق او داريم، و او عدل تقديرى را از عمر به ارث برده بود، چه مادر او دختر عاصم ابن عمر بن الخطاب بوده، بلى سيره ظاهريه او از ساير بنى اميه امتيازى تمام داشت.
و كلام حضرت باقر عليه السلام اگر نسبت صحيح باشد محمول بر اين معنى است، چه فرمود عمر نجيب بني اميه است يعنى بالاضافة به اين طايفه نجابتى دارد، اگر چه في نفسه نانجيب ترين خلق خدا است، و همين است قضيه معروفه اعدلا بنى مروان يعنى اين دو نفر نسبت به ساير بني اميه عادل بودند، اگر چه خود نسبت به عدول اهل حق ظالم باشند، و چگونه مىشود عمر بن عبد العزيز رضاى حضرت فاطمه را طالب باشد، و حق خلافت را تفويض به حضرت باقر كه امام واجب الاطاعه بود، و معجزات و كرامات و علوم وى روى زمين را فرا گرفته بود، و چشم و گوش و دهان و دست دشمن را مملو مىداشت، ومعاصر وى بود ننمايد، ذلك هو الخسران المبين.
و در اصل عاصم بن حميد مناط - كه نسخه او بعنايت حق جل ذكره نزد