و به معاونت مغيرة بن شعبة كه رأس نفاق و معدن نصب بود زياد را فريفت و او را ادعاء كرد، و برادر خود قرار داد و زياد به حب دنيا و ميل جاه اقرار به حرام زادگى كرد، و اخوت معاويه وبنوت ابو سفيان را به خود پسنديد، وابوبكره برادر مادرى او قسم ياد كرد ديگر با او مكالمه نكند چه زناى سميه را ثابت كرد، و نسبت او را نيز مقدوح ساخت، و چون رأى هر دو طرف مستقر شود، جويريه خواهر خود را معاويه فرستاد نزد زياد و موى خود را نمود و گفت تو برادر منى چنان كه ابو مريم خبر داد مرا، آنگاه در مسجد محضرى كردند، و معاويه بر فراز منبر نشست و زياد را يك پله فروتر نشاند، آنگاه ابو مريم سلولى كه اولا خمارى بود در طائف، وآخرا از اصحاب معاويه شد، برخواست واداء شهادت كرد، و گفت گواهى مىدهم كه ابو سفيان در طائف نزد ما آمد و من خمارى بودم در جاهليت، و گفت زانيه براى من بيار، نزديك او آمدم و گفتم زانيه جز سميه جاريه حارث بن كلده نيافتم، گفت بياور او را با قذارت و بد بوئى كه دارد، زياد گفت آرام باشد ابو مريم كه تو را بشهادت خواستند نه براى شتم، ابو مريم گفت اگر از من عفو مىكردند و اين شهادت نمى طلبيدند نيكوتر بود براى من، ولى من شهادت ندادم جز به آنچه معاينه كردم، و سوگند با خداى ديدم كه ابو سفيان آستين پيراهن سميه را گرفت و در را بست، و من متحيرانه نشسته بودم، هنوز مكثى نكرده بودم كه بيرون آمد و پيشانى خود را مسح مىكرد، گفتم هان اى ابوسفيان چگونه بود؟ گفت مثل او نديدم اگر استرخاى پستان و گند دهان نداشت.
و به روايت (كامل) " فخرجت من عنده وان اسكتيها لتقطرن منيا " و اگر فضايح اعداى اهل بيت نبود نقل اين فقره نمىكردم، ولى چون چنين است ترجمه ترجمه هم مىكنم، ابو مريم گفت سميه مادر زياد از پيش ابو سفيان بيرون آمد، و از اطراف فرج او منى متقاطر بود، و گويا متبنى در حق او گفته است: