زاييدن او را به سوى درخت خرما مى كشانيد، و او با احشائى دردمند آفريدگار خود را صدا زد. اما چگونه ناليد، چگونه زار زد، چگونه آه و ناله كشيد؟
نمى دانم).
(جز اين نمى دانم كه پاسخ كعبه اين بود كه لبخندى به او زد و از اين لبخند درى در ديوار خانه گشوده گشت. فاطمه داخل شد و صدف مژده شكافت و خرد ناب از آن بيرون جست. من تنها همين را مى دانم و جز اين چيزى دانم).
(چگونه بدانم حال آن كه او سرى است كه خردها در آن سرگشته اند، و او با آن كه امروز پديد آمده ولى از قديم اصل الاصول بوده است. او مظهر خداست بى آن كه اتحاد و حلولى در كار باشد، و غايت ادراك و فهم آن است كه بدانم كه نمى دانم).
(آن طفل پاكيزه يعنى على عليه السلام ديده به جهان گشود و چه كسى را يا راى آن است كه با او در بلندى پهلو زند؟ پس گروهى درباره او هدايت يافتند و گروهى ديگر به راه ضلالت و حيرت رفتند. آيا گروههايى گمراه شدند كه پنداشتند او حقا خداست، يا آن كه اين جنون عشق بوده است كه مجازات ندارد؟ نمى دانم).