(هيچ گاه از مصائبى كه بر سرم آمد دلم نسوخت آن گونه كه براى كودكان صغير دلسوخته ام).
(زيرا پدرشان كه در مشكلات و در سفر وحضر آنان را سرپرستى مى نمود از دنيا رفته است).
آن گاه دست مبارك بر صورتم كشيد و در جا چشمانم باز شد و نور آن به قدرى است كه - به خدا سوگند اى برادرزاده - شتر فرارى را در شب تاريك مى توانم ببينم، و همه اينها به بركت اميرمؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام است. آن گاه حضرتش چيزى از بيت المال به مادرم داد و از ما دلجويى نمود و بازگشت.
عبد الواحد گويد: با شنيدن اين سخنان به سوى كيسه پول خود رفته چندى از دينارهاى خرجى خود را به او دادم و گفتم: اى دختر اين را بگير و در اين اوقات كمك خرج خود ساز. گفت: اى مرد، از من دور شو كه بهترين گذشتگان ما را به بهترين بازماندگان سپرده است، به خدا سوگند كه ما امروز در شمار عيالات حسن بن على عليه السلام هستيم. سپس بازگشت و شروع كرد به خواندن اين اشعار:
ماينط حب علي في خناق فتى * إلا له شهدت بالنعمة النعم ولا له قدم زل الزمان به * إلا له اثبتت من بعدها قدم ماسرني أن أكن من غير شيعته * لو أن لي ماحوته العرب والعجم (1) (دوستى على با قلب هيچ جوانى پيوند نخورد جز آن كه گواه بهترين نعمت براى او است).
(و هيچ گاه گامى از او در زمانه نلغزد جز آن كه گام ديگرش استوار بماند).
(هرگز دوست نداشتم كه از غير شيعيان او باشم گرچه همه داراييهاى عرب و عجم از آن من باشد).