آن درخت سبز شد و ميوه داد و در زمان حيات آن حضرت ما از ميوه آن شفا مىجستيم... اما سپس از پايين به بالا خشك شد و خار روييد و ميوه هايش ريخت و سبزى و تازگى آن از ميان رفت، در اين حال بود كه ما از شهادت اميرمؤمنان على رضى الله عنه باخبر شديم. و ديگر ميوه نداد و ما از برگ آن بهره مند بوديم و پس از چندى صبح كرديم و ديديم كه از ساقه آن خونى تازه مىجوشد و برگ آن هم خشك شده است، و در همين حال خبر شهادت حسين عليه السلام به ما رسيد و درخت به كلى خشك گرديد). (1) اصبغ بن نباته گويد: هنگامى كه اميرمؤمنان عليه السلام ضربتى بر فرق مباركش فرود آمد كه به شهادتش انجاميد مردم بر در دار الاماره جمع شدند و خواستار كشتن ابن ملجم - لعنه الله - بودند. امام حسن عليه السلام بيرون آمد و فرمود: اى مردم، پدرم به من وصيت كرده كه كار قاتلش را تا هنگام وفات پدرم رها سازم، اگر پدرم از دنيا رفت تكليف قاتل روشن است و اگر زنده ماند خودش در حق او تصميم مى گيرد، پس باز گرديد خدايتان رحمت كند.
مردم همه بازگشتند و من باز نگشتم. امام دوباره بيرون آمد و به من فرمود: اى اصبغ، آيا سخن مرا درباره پيام اميرمؤمنان نشنيدى؟ گفتم: چرا، ولى چون حال او را مشاهده كردم دوست داشتم به او بنگرم و حديثى از او بشنوم، پس براى من اجازه بخواه خدايت رحمت كند. امام داخل شد و چيزى نگذشت كه بيرون آمد و به من فرمود: داخل شو. من داخل شدم ديدم اميرمؤمنان عليه السلام دستمال زردى به سر بسته كه زردى چهره اش بر زردى دستمال غلبه داشت و از شدت درد و