از رخ شان نور سعادت عيان * بر سرشان بال هما سايه بان شاد وشكفته همه با يكدگر * خنده هريك چو گل از روى زر خيمه زده هر كه سزاوار خود * همچو شكو [فه] بسر بار خود غير جرس هيچ دلى در جهان * ناله نميكرد در آن كاروان مهر چو سر بر سر كهسار برد * قافله دستى زپى بار برد گشت روان از پى هم كاروان * همچو سرشك از مژه عاشقان هر جرسي زمزمه آغاز كرد * گمشدگان را بره آواز كرد كف بلب از مستى بسيار داشت * ناقه ندانم كه چه در بار داشت رفت بتعجيل ز آرامگاه * قافله چون يك دوسه فرسنگ رآه دهر شد از ظلمت شب ناگهان * سرمه كش ديده سيارگان تيره شبى همچو سر زلف يار * گم شده در ظلمت او روزگار رفته خود از عالم واز مرگ او * گشته سيه پوش جهان دو رو چرخ سيه دل همه دم از شهاب * تير فكنده زپى آفتاب گشته زبس ظلمت شب روى ماه * همچو رخ كاغذ مشقى سياه در طلب رآه زنزديك ودور * گشته سراسيمه تر از خيل مور دست ودل جمله چو از كار شد * آتشى از دور نمودار شد روى نهادند دوان بي قرار * جانب آتش همه پروانه وار بر اثر شعله در آن روى دشت * يك دو سه فرسنگ چو پيموده گشت روضه اي آمد بنظر همچو نور * سنگ بنايش همه از كوه طور ديده زبس فيض بهر منظرش * كعبه شده حلقه بگوش درش شمع درو گشته علم در سخا * داده بدشمن سر خود بارها جمله قناديل وى وشمعدان * چون دل عاشق همه وقف كسان
(٥٥٨)