بماند، اهل كوفه به سرعت به او مىگروند ".
زيد همين كه وارد كوفه شد، نزد يوسف رفت، و گفت:
چرا مرا تا اينجا آورده اى؟
خالد مدعى است كه نزد تو ششصد هزار درهم دارد.
خالد را احضار كن تا اگر ادعائى دارد شخصا عنوان كند.
يوسف دستور داد خالد را از زندان بياورند، خالد را در حالى كه زنجير و آهن سنگين، به دست و پايش بسته بودند، آوردند، آنگاه يوسف رو به وى نموده گفت:
اين زيد بن على است، اينك هر چه نزد او دارى بگو. خالد گفت:
به خدا قسم من نزد او چيزى ندارم و مقصود شما از آوردن وى، جز آزار و اذيت او چيز ديگرى نيست!
در اين هنگام يوسف، رو به زيد نموده گفت:
أمير المؤمنين هشام به من دستور داده است همين امروز تو را از كوفه بيرون كنم.
سه روز مهلت بده تا استراحت كنم و آنگاه از كوفه بيرون بروم.
ممكن نيست حتما بايد امروز حركت كنى.
پس مهلت بدهيد امروز را توقف نمايم. يك ساعت هم مهلت ممكن نيست. (1) به دنبال اين جريان، زيد همراه عده اى از مأموران يوسف، كوفه را به سوى مدينه ترك گفت و چون مقدارى از كوفه فاصله گرفت، مأموران برگشتند، وزيد را تنها گذاشتند.
ورود زيد به عراق جنب و جوشى به وجود آورد چون جريان او با هشام همه جا پيچيده بود، اهل كوفه كه از نزديك مراقب اوضاع بودند، به محض آنكه آگاه شدند كه زيد روانهء مدينه شده است، خود را به او رساندند و اظهار پشتيبانى نموده و گفتند: در كوفه اقامت كن و از مردم بيعت بگير، يقين بدان صد هزار نفر با تو بيعت خواهند نمود و در ركاب تو آمادهء جنگ خواهند شد، در حالى كه از بنى اميه فقط تعداد معدودى در كوفه