برگشت. فرمود: چرا؟ گفتم: زن ساكت نشد او نيز برگشت. حضرت فرمود: به تشييع جنازه ادامه بده، ما اگر باطلى را با حق ديديم و به خاطر باطل، دست از حق بركشيديم حق مسلمان را ادا نكرده ايم.
چون نماز ميت خوانده شد، ولى ميت به امام عرض كرد: برگرديد خدا شما را رحمت كند، كه آمدن، شما را ناراحت مى كند، امام برنگشت، من به او گفتم: صاحب جنازه اجازه دادند برگرديد، من هم با شما كار خصوصى دارم، فرمود: به راهت ادامه بده ما با اجازهء او نيامده ايم تا با اجازهء او برگرديم. بلكه از اين عمل خواسته ايم به اجر و فضل خدا برسيم، انسان هر قدر پشت سر جنازه باشد همان قدر اجر مى برد. (1) 3. جمعى از شاگردان:
گروهى به محضر امام باقر (عليه السلام) مشرف شدند، ديدند امام بچه اى دارد مريض است و حضرت در مرض او بسيار ناراحت و بى آرام است. آن ها پيش خود گفتند: خدا نكند كه اين كودك بميرد و اگر نه به خود امام احتمال خطر مى رود. در اين ميان شيون زنان بلند شد، معلوم شد كه كودك از دنيا رفت، بعد از اندكى امام (عليه السلام) به نزد آنها آمد ولى خوشحال و قيافه اش باز بود.
گفتند: خدا ما را فداى تو كند، شما در حالى بوديد كه ما فكر مى كرديم اگر اتفاقى بيافتد شما به وضعى درآييد كه موجب غصه ما باشد!! ولى مى بينيم كه قضيه به عكس شد؟
امام صلوات الله عليه فرمود: ما دوست مى داريم كه محبوب و عزيز ما در عافيت باشد، و چون قضاى خدا بيايد تسليم آن كار مى شويم كه خدا دوست داشته است: " فقال لهم:
انا نحب ان نعافى فيمن نحب فاذا جاء امرالله سلمنا فيما يحب ". (2) 4. افلح گويد:
غلام امام باقر (عليه السلام) كه افلح نام داشت مى گويد: با آن حضرت به زيارت حج رفتم، امام چون وارد مسجد الحرام شده، به كعبه نگاه كرد و با صداى بلند گريست، گفتم: پدر و مادرم فداى تو باد، مردم تماشا مى كنند بهتر است صدايتان آهسته باشد. فرمود: ويحك