مشهودات اين جهان، مى توان براى اين موضوع ذكر كرد؟
آرى، نمونه روشن آن در عالم محسوسات آتش است، شما اگر از شعله چراغى، دهها چراغ را روشن كنيد، شعلهء چراغ اول به جاى خود باقى و از آن به هيچ وجه كاسته نمى شود!
... اسقف هر سوال مشكلى را كه بنظرش مىرسيد، همه را پرسيد و جواب قانع كننده شنيد و چون خود را ناتوان يافت، به شدت ناراحت و عصبانى شد و گفت: مردم! دانشمند والامقامى را كه به مراتب، اطلاعات و معلومات مذهبى او از من بيشتر است، به اينجا آورده ايد كه مرا رسوا سازيد تا مسلمانان بدانند پيشوايان آنها از ما برتر و داناترند؟ به خدا سوگند ديگر با شما سخن نخواهم گفت و اگر تا سال ديگر زنده ماندم، مرا در ميان خود نخواهيد ديد. اين را گفت و از جا برخاست و بيرون رفت. (1) اين جريان به سرعت در شهر دمشق پيچيد و موجى از شادى و هيجان در محيط مسلمانان بوجود آورد. هشام به جاى آنكه از پيروزى افتخارآميز علمى امام باقر (عليه السلام) بر بيگانگان خوشحال گردد، بيش از پيش از نفوذ معنوى امام (عليه السلام) بيمناك شد و ضمن ظاهر سازى و ارسال جايزه براى آن حضرت، پيغام داد كه حتما همان روز دمشق را ترك گويد!، و روى خشمى كه از ناحيهء پيروزى علمى امام (عليه السلام) به او دست داده بود، كوشش كرد اين موفقيت علمى و اجتماعى امام (عليه السلام) را با حربهء زنگ زده تهمت از بين ببرد و رهبر عاليقدر اسلام را متهم به گرايش به مسيحيت نمايد! لذا با كمال ناجوانمردى به برخى از فرمانداران خود (فرماندار شهر مدين) در سر راه آن حضرت در بازگشت به مدينه، چنين نوشت: " محمد بن على پسر ابوتراب، همراه فرزندش نزد من آمده بود، وقتى آنها را به مدينه باز گرداندم، نزد كشيشان رفتند و با گرايش به نصرانيت!! به مسيحيان، تقرب جستند. ولى من به واسطهء خويشاوندى كه با من دارند، از كيفر آنان چشم پوشيدم. وقتى كه اين دو نفر به شهر شما رسيدند، به مردم اعلام كنيد كه من از آنان بيزارم "!!