ناپديد شد، چون از هوا برگشت، ماهى كوچكى در منقار داشت كه هنوز نيمه رمقى در آن بود، مأمون از مشاهده آن حال در شگفت شد و آن ماهى را در دست گرفت، و برگشت.
چون به همان محل كه هنگام رفتن حضرت جواد (عليه السلام) در آن جا بود، رسيد باز ديد كه كودكان فرار كردند ولى او همچنان در جاى خود ايستاده است. وقتى خليفه نزديك شد گفت: اى محمد! اين چيست كه در دست من است؟ حضرت فرمودند: اى امير! خداوند با قدرت خود در دريا، ماهيان ريزى آفريده، بازهاى پادشاهان و خلفا آن را شكار مى كنند و پادشاهان آن را در كف مى گيرند، سلالهء نبوت را با آن، امتحان و آزمايش مىنمايند.
مأمون از مشاهدهء اين وضع تعجبش افزون شد و گفت: حقا كه تو فرزند امام رضايى؟
يعنى از فرزند آن بزرگوار، اين عجائب و شگفتىها بعيد نيست.
" و او را طلبيد و مورد اعزاز و اكرام بسيار قرارداد، و پيوسته به خاطر فضل و علم و كمالى كه با وجود كمى سنش از او ظاهر مى شد، به او مهربانى مى كرد، سرانجام تصميم گرفت دخترش " ام الفضل " را به عقد او درآورد ".
" بنى عباس " از شنيدن اين قضيه به فغان آمدند، زيرا مى ترسيدند كه كار حضرت جواد (عليه السلام) بدانجا بكشد كه كار پدرش، حضرت رضا (عليه السلام) كشيده بود، از اينرو دسته جمعى نزد مأمون آمده و گفتند: اى أمير المؤمنين تو را به خدا سوگند مى دهيم كه از تصميم خود، دربارهء تزويج ابن الرضا (عليه السلام) خوددارى كنى؟
" چون مأمون به آنان گفت كه محمد بن على (عليه السلام) را به خاطر برترى در علم و دانش و حلم براى دامادى خود برگزيده است. عباسيان اين بار در اتصاف محمد (عليه السلام) با اين اوصاف مخالفت ورزيدند ".
آنگاه داستان يحيى بن اكثم را بازگو مى كند كه در بخش پيشين گذشت. (1) به گفتهء " ابن حجر هيثمى ": " مأمون او را به دامادى خود انتخاب كرد. زيرا با وجود