خواند و پيش از ركوع قنوت گرفت، بعد ركعت سوم را خواند، تشهد و سلام گفت، بعد مقدارى نشست، مشغول ذكر و تعقيب گرديد، آنگاه برخاست چهار ركعت نافلهء مغرب را به جاى آورد و تعقيب خواند و دو تا سجدهء شكر به جاى آورد و از مسجد خارج شد.
چون به كنار درخت سدر رسيد، مردم ديدند كه آن درخت، ميوه آورده است، از اين جريان، شگفت زده شدند، از ميوه آن خوردند، ديدند ميوه اش هسته ندارد، آنگاه امام (عليه السلام) را توديع كردند.
كرامت بزرگ " شيخ مفيد " (قدس سره) از محمد بن حسان از على بن خالد نقل كرده است كه گويد: در سامراء بودم، گفتند: مردى را از شام آورده و زندان انداخته اند، چون ادعا كرده است كه من پيغمبرم، اين سخن بر من گران آمد، خواستم او را ببينم، با زندانبانان آشتى برقرار كردم تا اجازه دادند پيش او بروم.
بر خلاف شايعه اى كه راه انداخته بودند، ديدم آدم وارسته و عاقلى است، گفتم: فلانى، درباره تو مىگويند كه ادعاى نبوت كردهاى و علت زندان رفتنت، همين است؟ گفت: حاشا كه من چنين ادعايى نموده باشم، جريان من از اين قرار است:
من در شام در محلى كه گويند: رأس مبارك امام حسين (عليه السلام) را در آنجا گذاشته بودند مشغول عبادت بودم، ناگاه ديدم شخصى نزد من آمد و به من گفت: برخيز برويم، من برخاسته و با او به راه افتادم، چند قدم نرفته بوديم كه ديدم در مسجد كوفه هستم، فرمود:
اين جا را مى شناسى؟ گفتم: آرى، مسجد كوفه است، او در آن جا نماز خواند، من هم نماز خواندم، بعد با هم از آن جا بيرون آمديم، مقدارى با او راه رفتم، ناگاه ديدم كه در مسجد مدينه هستيم.
به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) سلام كرد و نماز خواند، من هم با او نماز خواندم، بعد از آن جا خارج شدم، مقدارى راه رفتيم، ناگاه ديدم كه در مكه هستم، كعبه را طواف كرد، من هم طواف