ناگفته نماند: در حاشيهء بحار فرموده است: صحيح آن است كه اسم او " أبوداود " است بر وزن غراب و او در زمان معتصم وواثق و متوكل، قاضى بغداد بود، و ميان او و محمد بن عبد الملك زيات وزير معتصم وواثق عداوت و دشمنى بود و در تاريخ 240 از دنيا رفته است.
امام جواد صلوات الله عليه وأبوصلت هروى در كيفيت شهادت حضرت رضا (عليه السلام) نقل كرديم كه آن حضرت به ابوصلت دربارهء قبر و دفن خويش دستوراتى صادر فرمودند و او سخنانى را كه امام تعليم داده بود، بر زبان آورد، قبر امام (عليه السلام) پر از آب گرديد و ماهيها در آن پديد آمدند، بعد ماهى بزرگى آمده، همهء آنها را خورد، سپس با تكلم ديگر، قبر شريف خشك گرديد و آب فرو رفت و اين كار در حضور مأمون انجام گرفت.
ابوصلت گويد: چون امام رضا (عليه السلام) دفن گرديد، مأمون به من گفت: آن كلمات را به من تعليم كن، گفتم والله فراموشم شدند، حتى يك كلمه هم ياد نمى آورم، به خدا قسم راست مى گفتم، منظورم اغفال مأمون نبود، ولى او از من قبول نكرد، و به زندانم انداخت و گفت:
اگر نگويى تو را خواهم كشت.
او هر روز مرا مى خواست و مى گفت: اگر نگويى به مرگ محكوم هستى، من هم مرتب قسم مىخوردم كه از يادم رفته است. اين كار يك سال طول كشيد، از طول زندان به تنگ آمدم، در يك شب جمعه غسل كردم و همه را شب را با احياء و ركوع و سجده و گريه به سر بردم، و از خدا مى خواستم كه از زندان نجاتم دهد.
چون نماز صبح را خواندم ناگاه ديدم كه ابوجعفر جواد (عليه السلام) به زندان آمد، فرمودند:
اباصلت! سينه ات به تنگ آمده است؟ گفتم: آرى، والله اى مولاى من! فرمودند: آنچه را كه امشب كردى، اگر از قبل انجام داده بودى خداوند خلاصت كرده بود، به طورى كه الان خلاصت فرمود: برخيز برويم.
گفتم: كجا برويم، نگهبانان در زندان هستند، مشعلها را در دست دارند؟!!