مردى تشريف آورده كه مى گويد: من موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابيطالبم. پدرم تا اين نام را شنيد سخت يكه خود و گفت: بگو داخل تشريف بياورند و بعد به حاجب خود گفت: ابوالحسن را به مسند من راهنمائى كنيد.
و آن وقت به عقب برگشت و نگاهى به من و برادرانم افكند و گفت: خود را مؤدب و متين نگاه داريد. در اين هنگام مردى باريك اندام و بلند بالا از در درآمد خواست تواضع كند و دم در بنشيند كه ديديم پدرم فرياد كشيد: لا والله إلا على بساطى. ممكن نيست حتما بايد بر مسند من بنشينى.
او را بر مسند خويش نشاند پيشانى او را كه اثر سجدههاى بسيار در آن وجود داشت غرق بوسه ساخت به مهربانى از او و فرزندانش پرسيد و در يك ساعت جز با او با كس ديگرى سخن نگفت. وقتى اين شخصيت خواست برخيزد پدرم به پشت سرش برگشت و گفت:
بدويد اين آقا عموى شما است. ركابش را بگيريد و بر مركب سوارش كنيد و تا در خانه او را مشايعت كنيد، هنگامى كه من و برادرانم داشتيم او را سوار مى كرديم به من نگاهى كرد و خم شد و در گوشم به آرامى گفت: نوبت به تو خواهد رسيد در آن وقت با فرزندان من مهربان باش! من تا آن وقت او را نشناخته بودم در خود علاقهء شديدى احساس كردم كه او را بشناسم و بدانم كه كيست؟ و شخصيتش چيست؟
شب هنگام در خلوت از پدرم پرسيدم: اين مرد كه امروز اين همه از تو حرمت و محبت ديد چه كسى بود؟ اين چه كسى بود كه تو او را بر مسند خود بالاى دست خويش نشانده بودى؟ پدرم هارون گفت: " هذا امام الناس وحجة الله على خلقه " او پيشواى حقيقى مردم و حجت خداوند در ميان آنان است. از حيرت به تعجب افتادم. گفتم: پدر مگر مقام پيشوائى ويژهء تو نيست؟ مگر تو پيشواى مردم و حجت خدا بر خلق نيستى؟ پدرم با اندكى مهربانى و محبت گفت: اين عموى تو كه امروز او را ديدى از همه كس به مقام امامت و پيشوايى سزاوارتر است و من او را از همه مردم شايسته تر مى شناسم با اين همه اگر ببينم كوچك ترين جنبشى بر ضد من آغاز كند با يك ضربه شمشير سرش را از پيكرش جدا مى سازم و اگر چشم خود من هم باشد آن را از حدقه بيرون مى آورم! چون