فرمود: واى بر شما! او را رها سازيد، گوسفند را او ندزديده است، هم اكنون گوسفند در فلان خانه است، برويد گوسفند را بگيريد. به همان خانه يى كه امام فرموده بود رفتند و گوسفند را يافتند و صاحب خانه را به اتهام دزدى، دستگير كرده و كتك زدند و لباسش را پاره كردند، اما او سوگند ياد مى كرد كه گوسفند را ندزديده است.
او را نزد امام آوردند، فرمود: واى بر شما! بر اين شخص ستم كرديد، گوسفند، خود به خود به خانه ى او وارد شده و او اطلاعى نداشته است. آنگاه امام براى دلجوئى و جبران پاره شدن لباسش، مبلغى به او عطا كرد ". (1) 8. " على بن خالد " مى گويد: در " سامراء " خبر شدم كه مردى را با قيد و بند از شام آورده و در اينجا زندانى كرده اند، و مى گويند مدعى پيامبرى شده است. به زندان مراجعه كردم و با زندانبانان مدارا و محبت نمودم تا مرا نزد او بردند، او را مردى با فهم و خردمند يافتم، پرسيدم داستان تو چيست؟
گفت: در شام در محلى كه مى گويند، سر مقدس سيدالشهداء حسين بن على (عليه السلام) را در آنجا نصب كرده بودند، عبادت مى كردم، يك شب در حالى كه به ذكر خدا مشغول بودم، ناگهان شخصى را جلوى خود ديدم كه به من گفت: برخيز. برخاستم و به همراه او چند قدمى پيمودم، ديدم در مسجد كوفه هستيم، از من پرسيد: اين مسجد را مى شناسى؟
گفتم: آرى مسجد كوفه است.
در آنجا نماز خوانديم و بيرون آمديم، باز اندكى راه رفتيم، ديدم در مسجد پيامبر (صلى الله عليه وآله) در مدينه هستيم، تربت پيامبر را زيارت كرديم، و در مسجد نماز خوانديم و بيرون آمديم.
اندكى ديگر رفتيم، ديدم در مكه در خانه ى خدا هستيم، طواف كرديم و بيرون آمديم، و اندكى ديگر پيموديم، خود را در شام در جاى خود يافتم، و آن شخص از نظرم پنهان شد.
از آنچه ديده بودم در تعجب و شگفتى ماندم، تا يكسال گذشت، و باز همان شخص آمد و همان مسافرت و ماجرا كه سال پيش ديده بودم به همان شكل تكرار شد، اما اين بار،