وقتى مى خواست از من جدا شود او را سوگند دادم كه خود را معرفى كند، فرمود: من " محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب " هستم.
اين داستان را براى برخى نقل كردم، و خبر آن به " محمد بن عبد الملك زيات " وزير معتصم عباسى رسيد، فرمان داد مرا در قيد و بند به اينجا آورند و زندانى سازند، و به دروغ شايع كردند، كه من ادعاى پيامبرى كرده ام. " على بن خالد " مى گويد به او گفتم:
مى خواهى ماجراى تو را به " زيات " بنويسم تا اگر از حقيقت ماجرا مطلع نيست مطلع شود؟
گفت: بنويس!
داستان را به " زيات " نوشتم، در پشت همان نامه ى من پاسخ داد: به او بگو از كسى كه يكشنبه او را از شام به كوفه و مدينه و مكه برده و بازگردانده است، بخواهد از زندان نجاتش دهد. از اين پاسخ اندوهگين شدم، و فرداى آن روز به زندان رفتم تا پاسخ را به او بگويم و او را به صبر و شكيبائى توصيه نمايم، اما ديدم زندانبانان و پاسبانان و بسيارى ديگر ناراحت و مضطربند، پرسيدم: چه شده است؟
گفتند: مردى كه ادعاى پيامبرى داشت، ديشب از زندان بيرون رفته است و نمى دانيم چگونه رفته است؟ به زمين فرو رفته و يا به آسمان پرواز كرده است؟! و هر چه جستجو كرديم اثرى از او بدست نياورده ايم ". (1) 9. " ابوالصلت هروى " كه از ياران نزديك امام رضا (عليه السلام) بود و پس از شهادت امام رضا (عليه السلام) به فرمان مأمون به زندان افتاد، مى گويد:
" يك سال زندانى بودم و دلتنگ شدم، شبى بيدار ماندم و به عبادت و دعا پرداختم، و پيامبر و خاندان گرامى او را شفيع خويش قرار دادم، و خداوند را به حرمت آنان سوگند دادم كه مرا نجات بخشد، هنوز دعايم پايان نيافته بود كه ديدم امام جواد (عليه السلام) در زندان نزد