دو سال در مدينه خدمت " على بن جعفر " مى رفتم و او رواياتى كه از برادرش، امام موسى بن جعفر (عليه السلام) شنيده بود، برايم مىگفت و من مىنوشتم، يك روز در مسجد پيامبر (صلى الله عليه وآله) نزد او نشسته بودم، امام جواد (عليه السلام) وارد شد " على بن جعفر " بدون كفش وردا از جاى خود جست و دست آن حضرت را بوسيد و تعظيم كرد. امام به او فرمودند: اى عمو بنشين! خدا تو را در رحمت قرار دهد.
عرض كرد: سرور من چگونه بنشينم در حالى كه شما ايستادهايد.
هنگامى كه " على بن جعفر " به جاى خود بازگشت، ياران و معاشرانش او را سرزنش كردند كه تو عموى پدر او هستى و اين گونه او را احترام مىكنى!
" على بن جعفر " گفت: ساكت باشيد، در حالى كه خداى جليل اين ريش سفيد را - و بر محاسن خود دست نهاد - سزاوار امامت نديده و اين جوان را سزاوار يافته و امام قرار داده است، فضيلت او را انكار كنم؟! از آنچه مى گوييد به خدا پناه مى برم، من بنده ى اويم. (1) " عمر بن فرج " مى گويد همراه امام جواد (عليه السلام) در كنار دجله ايستاده بوديم، به ايشان گفتم: شيعيان شما ادعا مى كنند، شما وزن آب دجله را مى دانيد.
فرمودند: آيا خدا توانائى آن را دارد كه علم به وزن آب دجله را به پشهيى عطا كند؟
گفتم: آرى خدا قادر است.
فرمودند: من نزد خدا از پشه و از بيشتر مخلوقاتش، گرامىترم. (2) " على بن حسان واسطى " مى گويد: " تعدادى اسباب بازى همراه برداشتم و گفتم آنها را براى آن حضرت هديه مىبرم! (خدمت آن عزيز شرفياب شدم و مردم مسائل خود را مىپرسيدند و او پاسخ مىداد) چون پرسشهايشان پايان يافت، و رفتند، امام برخاستند و رفتند، و من نيز به دنبال او رفتم و بوسيلهء خادمش اجازهء ملاقات گرفتم و داخل شدم. سلام كردم، جواب سلام دادند، اما ناراحت به نظر مى رسيدند، و به من نيز اجازه ى