2. " عمران بن محمد اشعرى " مى گويد: " خدمت امام جواد (عليه السلام) شرفياب شدم، پس از انجام كارهايم به امام عرض كردم: " ام الحسن " به شما سلام رساند و خواهش كرد يكى از لباسهايتان را براى آنكه كفن خود سازد، عنايت فرمائيد. امام فرمود: او از اين كار بى نياز شد. من به منزل بازگشتم و نفهميدم منظور امام از اين سخن چه بوده است تا آنكه خبر رسيد " ام الحسن " سيزده يا چهارده روز پيش از آن هنگام كه من خدمت امام بودم، درگذشته است. (1) 3. " احمد بن حديد " مى گويد: با گروهى براى انجام مراسم حج مى رفتيم، راهزنان راه بر ما بستند و اموالمان را بردند، چون به مدينه رسيديم، امام جواد (عليه السلام) را در كوچه يى ملاقات كردم، و به منزل آن گرامى رفتم و داستان را به عرض امام رساندم، فرمان دادند لباسى و پولى برايم آوردند، و فرمود پول را ميان همراهان خويش به همان مقدار كه دزدها از آنان برده اند، تقسيم كن، پس از آنكه تقسيم كردم دريافتم پولى كه امام (عليه السلام) عطا كرده بود درست به همان اندازه بود كه دزدها برده بودند نه كمتر و نه بيشتر ". (2) 4. " محمد بن سهل قمى " مى گويد: در مكه مجاور شده بودم، و به مدينه رفتم و بر امام جواد (عليه السلام) وارد شدم. مى خواستم از امام لباسى تقاضا كنم اما تا هنگام خداحافظى نشد كه تقاضاى خود را ابراز دارم، با خود انديشيدم كه تقاضايم را در نامه يى به آن حضرت بنويسم، و همين كار را كردم، آنگاه به مسجد رسول خدا (صلى الله عليه وآله) رفتم و با خود قرار گذاشتم كه دو ركعت نماز بخوانم و صد بار از خداى متعال خير و صلاح بطلبم، اگر به قلبم الهام شد كه نامه را براى امام بفرستم و اگر نه نامه را پاره كنم. چنان كردم و به قلبم گذشت كه نامه را نفرستم، نامه را پاره كرده به سوى مكه رهسپار شدم، در اين حال شخصى را ديدم دستمالى در دست و لباسى در آن دارد و ميان كاروانيان، مرا مىجويد، به من رسيد و
(١٤١٩)