آتش احساس مى شد، همگى نشسته بودند، ناگاه غلام زنگى كه در دست خود ظرف حلوائى داشت به سراغ خدمتگزاران امام آمد و پرسيد آقا و سيد شما كجا است؟ آنان با اشاره امام را به او نشان دادند. باز پرسيد كنيه ى او چيست؟
گفتند: ابوالحسن.
غلام به سوى امام آمد و حلوائى كه در دست داشت جلو امام گذاشت تا ميل كند. امام آن را پذيرفت و به خدمت گزاران خود تحويل داد، او كه سردى هوا را احساس مى كرد. به طرف بيابان رفت و قدرى هيزم جمع كرد و به پيشگاه امام آورد و عرض كرد اين هيزمها هم تقديم است. امام از خدمتگزاران خواست آتش فراهم آوردند تا هيزم را روشن كنند و دستور داد نام آن برده و مشخصات مالك او را ثبت كنند و محفوظ نگه دارند.
امام (عليه السلام) چند روزى در مزرعه ى خود اقامت گزيد سپس عازم بيت الله الحرام گرديد تا حج عمره بجا آورد. پس از فراغت از اعمال عمره به يكى از دوستان خود به نام " صاعد " دستور داد كه از مالك و صاحب غلام جويا گردند و جستجو كنند اگر در مكه هست به امام اطلاع بدهند تا شخصا به سراغ او رود و نكتهء اين دستور آن بود كه فرمود:
" چون من به او احتياج دارم بهتر است من به سوى او روم چون من نيازمند او هستم ".
صاعد به جستجوى او پرداخت و اطلاع پيدا كرد كه خوشبخانه يكى از دوستداران و شيعيان اهل بيت (عليه السلام) است او پس از آشنائى از علت آمدن او جويا گرديد او نمى خواست كه قدوم امام را به اطلاع او برساند ولى در اثر كنجكاوى و دقت او در پرس و جو از تشريف فرمائى امام هم آگاهى يافت و با اشتياق به ديدار امام شتافت و از ملاقات امام بسيار خوشحال و مسرور گرديد. امام در ضمن صحبت خود فرمود:
آيا علاقمند هستى كه غلامت را بفروشى؟ عرض كرد: غلام و هر چه ملك و دارائى دارم مال شما است.
امام (عليه السلام) فرمود: من با ملك و دارايى شما كارى ندارم مال خودتان باشد، اگر غلام را بفروشى من خريدارم. آن مرد اصرار داشت كه امام غلام را بى پول به صورت هديه بپذيرد