آنچه چين دارد باز روى وميل بطرفى داشته باشد مستقيم نباشد مصفق نامند صخره زمين سنكستان صالح الكيموس آنچه از وخونى متولد گردد كه بهمه جهة اعتدال داشته باشد ساير اخلاط مخلوط با وبقدر طبيعى باشد و خلط بد از او بهم نرسد حرف والضاد ضماد آنچه از غليظ القوام كه مايع ونرم باشد برعضو بمالند وبه بندند اعم از آنكه موم روغن داشته يا نداشته باشد حرف الطاء طلا آنچه از رقيق القوام برعضو بمالند طپنح آنچه جوشانيده آب او را استعمال نمايند طيب بسكون ثانى خوشبو وبتشديد آن پاكيزه طرى تازه طحن خورد كردن طاحونه كه آسيا باشد مسمى بهم لازم او است طافى آنچه برروى آب ايستد طبرزد عبارة ازخالص هر چيزى حرف العين عفص بكسر الفاطعم زمخت كه زبانرا درشت سازد واجزاء او را به سبب برودت بهم آورد وفعل او تبريد وتكثيف وتصليب وخشونت وردع است عاصر آنچه با وجود بهم آوردن اجزاء عضو بفشارد مانند ضماد دانهء تمرهندى در دمل ودر فارسى فشارنده گويند عشب بضم اول وسكون گياهيست عصير آب افشردهء از نباتات كه منجمد نشده باشد عصاره بمعنى عصير است اما در آنچه بآتش وآفتاب منعقد كرده باشند استعمال مىنمايند عنقود خوشهء انگور ونباتات وعناقيد جمع آنست عطر بوى خوش حرف الغين غرغره آواز مختلف است كه از حلق آيد ومراد از او حركت دادن مايعاتست در حلق وفرو نبردن او غض بضاد معجمه نارس از نباتات غسال بمعنى شست وشو دهنده آنچه جلاى سطح عضو باعانة رطوبت مايعه دهد مانند ماء الشعير غليظ بمعنى كثيف است ودر اغذيه پيشتر متد اولست واستعمال لفظ كثيف در ادويه حرف والفاء فتيله بمعنى شافهء كه مخصوص دبر باشد فرزجه شافهء كه قبل ورحم را مخصوص باشد فرفيرى بمعنى رنگ بنفش است فاترنيم كرم فسخ از هم جدا شدن حرف القاف قابض طعم گيرنده را نامند كه اجزاء زبان بهم آورد ودرشت نسازد وفعل او تبريد وبتخيف وتغليظ وتقويه اشتها است ودر غير طعم مراد از وحابس است كه به سبب بهم آوردن اجزا عضو حبس واستمساك نمايد قطور آنچه در كوش واعضا چكانند قاشر هرچه به حدى جاى باشد كه چرك از سطح استخوان تواند زدود ودر سطح جلد تقشر نمود قاتل انچه از ضديهء ملاك سازد ومرادف ستم است وبعضى گفته اند زهر حيوانى باسم سم وغير حيوانى مختص بقاتل قضبان شاخه اى گياه بيساق وقضيب واحد او است قنبعه بضم اول وثالث وسكون ثانى قباى خوشه كشت حرف الكاف كيلوس كشكابيست كه از هضم معدى بهم رسد شبيه بكشك محلول كيموس اخلاط متولده از هضم كبدى است كثير الغذاء آنچه اكثر مقدار او جز وبدن شود كماد آنچه گرم كرده بر عضو به بندند مثل تكميد سبوس گندم كثيف بخلاف لطيف است آنچيزيست كه اجزاى او بدشوارى قبول انفعال از كيفيت بدنى كند ونفوذ در اجزاء بدن بسرعت ننمايد كاسر الرياح آنچه قوام رياح غليظه رايجرارت رقيق ساخته رفع نمايد مانند شخم تخم سدات كاوى بمعنى داغ كننده ومراد از آن آنچه جلد را بجهة احراق وبتخيف بهم آورد ومجارى خلط سايل را مسدود سازد مث زاج در رفع نزف الدم جراحت حرف واللام لطوخ بمعنى اندودن چيزيست بر عضو كه از طلاء غليظ تر وازضماد رقيق تر باشد لصوق ولزاق آنچه بر عضو بچسبانند و با چسباندگى باشد لعوق بمعنى انگشت پنج است كه از معجون رقيق تر باشد لعابى آنچه از خيسانيدن او در آب اجزاء آن مخلوط به رطوبت شده چيزى لزج بهم رسد و چون برشته كنند الزاق او رفع مىشود لطيف آنچه در شان او باشد بعد از ورود به بدن منفسم گرديدن به اجزاء بسيار صغير و نفوذ در جميع اجزاء بدن به سرعت كند مثل زعفران لزج آنچه در شان او بوده باشد بالفعل يا بالقوه در حين تاثير حرارت مزاجى در او كه قابل امتداد كشته منقطع نگردد مثل خبازى لحاريشهاى باريك نباتات لخلخه آنچه با مايعات در ظرفى كرده بر هم زده بو كنند ليف آنچه از اصول ولجاء نباتات رويد و باريكتر ازلحاء باشد لا ذغ هر چه بكيفية حاره لطيفه نفوذ در اجزاء عضو نموده تفرق اتصال در منافذ قريب بهم احداث كند و نفوذ هر جزو آن بانفراده مجسوس نباشد مثل ضماد خردل با سركه حرف والميم مالح شور آنچه در زبان نفوذ كند بدون گزندگى و جلا دهد و فعل او تفتيح وتحليل وتلطيف وتسخين وجلا و غسل باعتدالست مر تلخ هر چه بسيطح ظاهر زمان نفوذ كند و درشت سازد و با كراهت بوده طبع را بهم زند و فعل او تسخين و جلا ومنع تعفن است ملطف آنچه به حرارت معتدله رقيق كردن خلط غليظ در شان او باشد مثل حاشا مغلظ آنچه بخلاف او باشد محلل هر چه در شان او باشد كه تفريق خلط به حرارت منجره واخراج اجزاء آن جزوء ابعد جزو از موضع اشتباك خلط كند مانند جند مجمد هر چه ضد محلل باشيد و گويند مخصوص بارد و قابض است مخشن هر چه سطح عضو را درشت كنه و اجزاء او را در بلندى و پستى مختلف سازد اعم از آنكه به سبب تكثيف او باشد مثل عفص يا بجهة تفريق اجزاء مانند خردل؟؟
آنچه سطح عضو را نرم و يكسان سازد و او ضد مخشن است مفتح آنچه منافذ عضو را از مواد دور سازد تا آسان شود اخراج خلط مجتمع از سالك آن مانند فطر ساليون و هر چه حريف و مر لطيف وسيال لطيف مايل به حرارت و مايل باعتدال و هر چه حامض لطيف باشد مفتح است مرخى هر چه عضو را سست كند به حرارت و رطوبت مزاجى وقابل تمديد سازد مثل تخم كتان مصلب آنچه ضد مرخى باشد منضج آنچه خلط را قابل دفع سازد اعم از آنكه رقيق را غليظ كند چون خشخاش با به عكس آن مانند طبيخ حاشايا منجمد را نرم سازد چون حلبه مقطع آنچه به سبب حرارة لطيفه نفوذ كند ما بين خلط لزح و سطح عضو ملاصق آن و رفع آن نمايد بدون تصرف در قوام خلط مانند سكنجبين مفشى هر چه رياح مجتمعه را متفرق ساخته قابل