صد وبيست وپنجرطل جره مطلق او بيست وچهار قسط است ونزد اسرائيل چهل وهشت قسط جرهء صغيره چهار قسط است جره انطاكى چهل وهشت قسط است جورق وجو سقا هر يك سه رطلند قفيز پيمانيه ايست كه بيست وپنج من باشد وگويند بيست وچهار كيجله است كيجله يكمن وهفت ثمن من است كيل سى وشش من است كيله سيصد درهم وكسريست مسر به شش استار وربع استار است مكوك سه كپلحه است قنطار يكهزار ودويست او قيه است وگويند آنمقدار طلاست كه پوست گاو از آن پر شود مد پيمانه ايست بوزن دو رطل وربع كه دويست ودو مثقال ونيم باشد صاع چهار مداست وبرطل نه رطل اما اوزانى كه در بلاد عجم مشهور است ودر دستورات كاهى به آن رجوع مىشود يكى من شاهيست وآن يكهزار ودويست مثقال است ومن تبريزى ششصد مثقال است سير نزد اهل خراسان پانزده مثقال است وسه عبارة از شانزده يك يكمن است وپنجاه عبارت از ثمن يكمن وپانزده نصف سيه است وآن را در اصفهان ده نار گويند قضل سيم در تحويل اوزان بعضى ببعضى تحويل درهم مثقال آنست كه از دراهم نصف وخمس را جمع نمايند وآن عدد مثاقيل است مثالش خواستيم دانسته شود كه پنجاه درهم چند مثقال است از پنجاه نصف گرفتيم كه بيست وپنج باشد وخمس او ده مجموعت سى وپنج دانستيم كه پنجاه درهم سى وپنج مثقال است تحويل مثقال بدرهم بر عدد دراهم جون سه سبع افزوده شود مراد حاصل است ومثالش خواستيم كه دانسته شود چهل و دو مثقال چند درهمست مى افزائيم هيجده را كه سه سبع چهل ودواست بر عدد مثقال مذكور وميدانيم كه چهل ودو مثقال شصت در همست طريق تحويل مادون درهم بمادون مثقال بايد بحبه در آورد وثمن او را انداخت پس آنچه بماند حبات مثقال خواهد بود مثالش هر گاه پرسند كه چهار دانگ درهم چه قدر مثقال بايد بحبه در آورد وثمن او را انداخت پس آنچه بماند حبات مثقال خواهد بود مثالش هر گاه پرسند كه چهار دانگ درهم چه قدر مثقال مىشود بايد بحبه حساب نمود وآن سى ودو حبه محسوب مىگردد وچون ثمن را وضع كنند بيست و هشت حبه بوزن مثقال ميماند وآن نه قيراط وحبه از مثقال است تحويل مادون مثقال بمادرن درهم چون به دستور مذكور بحبه در آورند وبر آن سبع آن افزايند مجموع آن حبات درهم خواهد بود مثالش چون ده قيراط ونيم مثقال چه مقدار درهمست بايد بحبه در آورد وآن سى ويكحبه ونيم مىشود وچون سبع او را كه چهار حبه ونيم است بر آن افزايند سى وشش حبه در همى خواهد بود وآن چهار دانگ ونيم درهمست قدنمت التشخيصتات بحمد الله واهب العطايا وارجو من فضله يوفقنى في اتمام البوافى بسم الله الرحمن الرحيم قسم اول از دستورات جامع موسوم بتحفة المؤمنين در بيان اعمالى كه متعلق است بادويهء مقرد وآن مشتملست بر پنج طريق طريق اول در تدابير ادويهء مقرده مخصوصه طريق دويم در بيان دستور استعمال بعضى از ادويه مثل چوب چينى وعشبه ومانند آن طريق سيم در گرفتن عرقها وآبها وما بتعلق بها طريق چهارم در بيان ساختن گل حكمت وشنجرف وساير ادويه مفرده مضبوعه وآنچه بان تعلق دارد طريق پنجم در اعمال غريبه واصول كليهء صناعت طريق اول درتدابير مفره وآن مشتملست بر پنج فصل فصل اول در دستور احراق فصل دويم در تشويه وتحميص وتقلبه فصل سيم در غسل ادويه فصل چهارم در بيان انحاد بعضى از ادويه فصل پنجم در بيان اصلاح بعضى از ادويه بطريق محصوص وحفظ بعضى از ان فصل به اول در دستور احراق ادويهء معنيه بايد دانست كه احراق بجهة انتقال طبيعت است پس اگر حسبم بنهجى باشد كه اعراض مدركه جسته را اصلا ترك نكنند هر آينه مستمر الطبع خواهد بود واگر مفارقت كند پس اگر سخيف الجسم متخلجل باشد به سبب احراق ميل برودت مىكند واز غايت احراق كه بحدر ما ويت رسد بالكليه حدتش زايل مىگردد واگر كثيف الجسم وغير متخلخل باشد از برودت ميل بحرارة مىنمايد واحتياج باحراق با بجهة كسر حدت آن چيز است مثل زاج ويا بجهة تلطيف اوست مثل نمك ويا بجهة رفع سميت است مثل افعى ويا بجهة رفع اجزاء غريبه است مانند بوره يا بجهة تقوية وسد منافذ است ويا بجهة شدة نفوذ واحراق اشيأ شرط است كه دو جنس مختلف را با هم نسوزانند مثل نمك وبوره واحجار را مبالغه در احراق كنند بدون نباتات وحيوانات وحرير وصموغرا ادنى احراق كافيست وهر گاه مطلب جسم محرق باشد بايد بعد از احراق او را شست والا بدون تصويل استعمال نمود وتكليس مشتق از گلس است وآن اسم آهك است وآهك سريع الجق مىباشد پس هر جسم صلبيكه قابل سائيدن نباشد وبه سبب احراق مانند آهك قابل سحق كردد او را مكلس گويند پس تكليس اعم از آن است كه باحراق باشد يا بتدبير ديگر احراق زرنيخ نايد زرنيخرا بقدر نخود ريزه كرد وكوزهء كه بكل حكمت گرفته بافتند گذاشته سوراخ سهلى در سر كوزه بگذارند كه بخار بيرون رود ودر اتش گذارند تا انكه دود سياه برطرفشده سفيد نمايد پس از آتش بردارند احراق زاجات بعد از انكه زاجات را نرم صلايه كرده باشند در كوزهء نوى مطين بطين الحكمة
(٢٧٣)