به منزلش مراجعت كرد، ديصانى نزد هشام آمد و اظهار كرد من براى ديدار تو و سلام بر تو آمده ام نه براى مطالبه پاسخ.
" هشام ": اگر براى شنيدن پاسخ هم آمده باشى پاسخ حاضر است. سپس پاسخ امام را براى ديصانى بيان كرد. ديصانى بيرون رفت و گفت هشام قطعا خدمت امام صادق (ع) شرفياب شده و پاسخ مسأله را از وى استفاده كرده است و تصميم گرفت كه خدمت امام شرفياب بشود از منزل خود بسوى مدينه حركت كرد و بدر خانه امام آمده تحصيل اجازه كرد و پس از ورود در محضر امام نشست، سپس عرض كرد آقا مرا به معبودم راهنمائى فرمائيد.
" امام ": نامت چيست؟
" ديصانى " نظر به اينكه نامش عبد الله بود سكوت اختيار كرد و از محضر امام بيرون رفت. رفقايش گفتند چرا نامت را نگفتى؟ گفت اگر نامم را مىگفتم مىفرمود كيست آن خدائى كه تو بنده او هستى؟ رفقايش گفتند برو مجددا درخواست كن كه بر معبودت دليل اقامه كند و از نامت پرسش نفرمايد. مجددا شرفياب شده عرض كرد شما با نامم چكار داريد؟ مرا به معبودم راهنمائى فرمائيد.
" امام ": بنشين.
ناگهان طفلى از اطفال امام وارد مجلس شد و در دستش تخم مرغى بود كه با آن بازى مىكرد، " امام " تخم مرغ را از بچه گرفت و به ديصانى توجه فرموده گفت:
اين تخم مرغ را مىبينى؟! يك دژ در بسته و پوشيده اى است، داراى پوست ستبرى است، زير پوست ستبر پوست نازكى است، درون پوست نازك طلاى روان و نقره آب شده اى است كه هيچ يك به يكديگر آميخته نمىشوند، نه مصلحى از آن دژ بيرون مىآيد كه خبر از صلاح آن دهد و نه مفسدى وارد آن دژ مىشود كه خبر از فساد آن دهد، هيچ كس نمى داند جوجهاى كه از اين تخم بيرون مىآيد نر خواهد بود يا ماده، همين تخم (با حرارت مخصوصى) شكافته شده طاوسى به آن زيبائى با چنان رنگ آميزى كه نقاشهاى ماهر عاجز از آن رنگ آميزى هستند بيرون مىآيد آيا تصور ميكنى كه طاوس